درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها
  • ردیاب جی پی اس ماشین
  • ارم زوتی z300
  • جلو پنجره زوتی

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان حقیقت و آدرس ghasemshah.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 12
بازدید ماه : 15
بازدید کل : 15707
تعداد مطالب : 62
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


حقیقت




خدا می داند، ولی ...
آن روز که آخرین زنگ دنیا می خورد
  دیگر نه می شود تقلب کرد
و نه می شود سر شخصی را کلاه گذاشت
آن روز تازه می فهمیم دنیا با همه بزرگی اش از یک جلسه امتحان
مدرسه
هم کوچکتر بود!
... و آن روز تازه می فهمیم که زندگی
عجب سوال سختی بود
سوالی که بیش از یکبار نمی توان به آن پاسخ داد
خدا کند آن روز که آخرین زنگ دنیا میخورد،
روی تخته سیاه قیامت
اسم ما را در لیست خوب ها بنویسند
خدا کند حواسمان بوده باشد و زنگهای تفریح
آنقدر در حیاط نمانده باشیم که حیات را از یاد برده باشیم
خدا کند که دفتر زندگیمان را زیبا جلد کرده باشیم
و سعی ما بر این بوده باشد که نیکی ها
و خوبی ها را در آن نقاشی کنیم
و بدانیم که دفتر دنیا چرک نویسی بیش نیست
چرا که ترسیم عشق حقیقی در دفتری دیگر است

 



یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:, :: 8:21 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

زن به شیطان گفت: آیا آن مرد خیاط را می بینی؟ میتوانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را طلاق دهد؟

شیطان گفت: آری و این کار بسیار آسان است.

پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد.

پس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد.

سپس زن گفت: اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کن.

زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت:

چند متری از این پارچه ی زیبا میخواهم پسرم میخواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد پس خیاط پارچه را به زن داد. سپس آن زن رفت به خانه مرد خیاط و در زد و زن خیاط در را باز کرد وآن زن به او گفت: اگر ممکن است میخواهم وارد خانه تان شوم برای ادای نماز، و زن خیاط گفت :بفرمایید،خوش آمدید.

و آن زن پس از آنکه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت بدون آنکه زن خیاط متوجه شود و سپس از خانه خارج شد و هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت آن پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد.

سپس شیطان گفت: اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم

و آن زن گفت: کمی صبر کن.

نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر بازگردانم؟؟؟!!!

شیطان با تعجب گفت: چگونه ؟؟؟

آن زن روز بعدش رفت پیش خیاط و به او گفت:
همان پارچه ی زیبایی را که دیروز از شما خریدم یکی دیگر میخواهم برای اینکه دیروز رفتم به خانه ی یک زنی محترم برای ادای نمازو آن پارچه را آنجا فراموش کردم و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم و اینجا مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را برگرداند به خانه اش.

و الان شیطان در بیمارستان روانی به سر میبرد!!



جمعه 18 اسفند 1391برچسب:, :: 19:41 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی


پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.

یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است.

این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.

روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.

صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.

پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند.

درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.

پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟

کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.

...........................................................

گاهی لازم است برای بالا رفتن، شاخه‌های زیر پایمان را ببریم.

چقدر به شاخه‌های زیر پایتان وابسته هستید؟

آیا توانایی‌ها و استعدادهایتان را می‌شناسید؟

آیا ریسک می‌کنید؟



پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, :: 4:55 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

نبودنت بهترين بهانه است براي اشک ريختن ...

ولي کاش بودي تا اشکهايم از شوق ديدارت سرازير ميشد ...

کاش بودي و دستهاي مهربانت مرهم همه دلتنگيها و نبودنهايت ميشد ...

کاش بودي تا سر به روي شانه هاي مهربانت مي گذاشتم

و دردهايم را به گوش تو ميرساندم... بدون تو عاشقي برايم عذاب است

ميدانم که نميداني بعد از تو ديگر قلبي براي عاشق شدن ندارم...

کاش ميدانستي که چقدر دوستت دارم و بيش از عشق بر تو عاشقم...

ميداني که اگر از کنارم بروي لحظه هاي زندگي برايم پر از درد و عذاب ميشود

ميدانم که نميداني بدون تو ديگربهانه اي نيست براي ادامه ي زندگي جزانتظار آمدنت ...

انتــــــــــــــــــــــ ـــــــظار ...



سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, :: 1:20 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

دستــ ـم را بالا مــ ـی برم


و آسمان را پایین مــ ـی کشـــ ـم



مــ ـے خواهــــــ ـم بزرگــــــ ـی زمین را نشان آسمان دهـــــــ ـم !



تا بداند


گمشده ے من


نه در آغــــ ـوش او . . .


که در همین خاک بـــــــ ـی انتهاست


آنقدر از دل تنگـــــ ـی هایـــــــ ـم برایش



خواهــــــ ـم گفت



تا ســـ ـرخ شود . . .



تا نــــ ـم نــــ ـم بگرید . . .



آن وقت رهایش مـــ ـی کنــــــــ ـم



و مـــ ـی دانــــــ ـم



کســــــ ـی هــــــ ـرگــــــ ـز نــــــ ـخواهد دانست



غـــــــ ـم آن غروب بارانـــــــ ـی



همه از دلتنگـــ ـی هاے من بود . . . !



سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, :: 1:4 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

چرا رفتی ؟
تو اهسته و پاورچین پاورچین امدی
با گامهایی که اهنگ زندگی داشت
پا به قلب تنهایم گذاشتی
و ذره ذره ته نشین شدی
امدی و قلب من لرزید و زیر و رو شد
تو فرشته وار امدی
تمام قلبم را از ان خود کردی
معجزه ی زندگیم شدی
زندگی سوت و کوری
که پیش از امدنت
نوای مرگ از ان به گوش می رسید
امدی
و جان تازه ای دمیدی
به کالبد این قلب مرده
تو رویا می بافتی
و من می ساختم این رویاها را
تو یک روز اهسته و پاورچین پاورچین امدی
شبیه یک نسیم بهاری
نسیمی که طوفانی کرد
دل تنهایم را
دل بی کسم را
تو امدی
و با امدنت من خوشبختی را در اغوش کشیدم
و حس کردم معنای زندگی را
تو اهسته امدی
و من ارام ارام شیفته ات شدم
و بند بند وجود خسته ام بودنت را فریاد زد
بودنت را
میان لحظه های تنهایی ام
میان سکوت مرگبار دیوارهای بلند و سفید این خانه
تو اهسته و پاورچین پاورچین امدی
و گامهایت به اتش کشید
این قلب بیقرار را
این جان خسته را
تو اهسته امدی
و اهسته تر رفتی
به ارامی بازدم یک نفس
به کوتاهی یک پلک زدن
تو رفتی
و فکر نکردی
که من با قلبی که تو تمام ان شده ای
با جان فرسوده ای که عشق تو ان را به اتش کشیده
با چشم های تلخی که رفتن یکباره ات
دوباره ان را بارانی کرده
چه کنم؟
تو اهسته رفتی
به ارمی روزی که پا به زندگی سرد و ساکنم گذاشتی
تو رفتی نازنین
و من به انتهای راه رسیده ام
با دست هایی سرد
با دلی بیقرار
و چشم هایی بی فروغ
تو رفتی
و بعد از تو
من امیدی برای ماندن
برای بازگشت نفس
برای زندی دوباره
برای دیدن فرداها ندارم
تو اهسته امدی و . . . . . . . . . . .
                                    



شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 23:48 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی


قرار نبوده تا نم باران زد، دستپاچه شویم و زود چتری از جنس پلاستیک روی سر‌ بگیریم که مبادا مثل کلوخ آب شویم
قرار نبوده این قدر دور شویم و مصنوعی،
ناخن های مصنوعی، دندان های مصنوعی،
خنده های مصنوعی، آواز‌های مصنوعی، دغدغه های مصنوعی ...
هر چه فكر می‌کنم می‌بینم قرار نبوده ما این چنین با بغل دستی هایمان در رقابت های تنگانگ باشیم
تا اثبات کنیم موجود بهتری هستیم
این همه
از دم دکترا به دست بر روی زمین خدا راه برویم
بعید می دانم راه تعالی بشری از دانشگاه ها و مدرک های ما رد بشود
باید کسی هم باشد که گوسفندها را هی کند، دراز بکشد نی لبک بزند با سوز هم بزند.
قرار نبوده این ‌همه در محاصره سیمان و آهن،
طبقه روی طبقه برویم بالا
قرار نبوده این تعداد میز و صندلی‌ِ کارمندی روی زمین وجود داشته باشد
بی شک این همه کامپیوتر و پشت های غوز کرده آدم های ماسیده در هیچ کجای خلقت لحاظ نشده بوده ...
تا به حال بیل زده‌اید؟
باغچه هرس کرده‌اید؟
آلبالو و انار چیده‌اید؟
کلاً خسته از یک روز کار یَدی به رختخواب رفته‌اید؟
آخ که با هیچ خواب دیگری قابل مقایسه نیست.
این چشم ها برای نور مهتاب یا نور ستارگان کویر،
برای دیدن رنگ زرد گل آفتابگردان،
برای خیره شدن به جاریِ آب شاید،
اما برای ساعت پشت ساعت، روز پشت روز، شب پشت شب خیره ماندن به نور مهتابی مانیتورها آفریده نشده‌اند.
قرار نبوده خروس ها دیگر به هیچ کار نیایند و ساعت های دیجیتال به جایشان صبح خوانی کنند
آواز جیرجیرک های شب نشین حکمتی داشته حتماً
که شاید لالایی طبیعت باشد برای به خواب رفتن‌ ما تا قرص خواب‌ لازم نشویم
و این طور شب تا صبح پرپر زدن اپیدمی نشود
من فکر می‌کنم قرار نبوده کار کردن، جز بر طرف کردن غم نان
بشود همه دار و ندار زندگی مان، همه دغدغه ‌زنده بودن مان
قرار نبوده کنار هم بودن و زاد و ولد کردن،
این همه قانون مدنی عجیب و غریب و دادگاه و مهر و حضانت و نفقه و زندان و گروکشی و ضعف اعصاب داشته باشد.
قرار نبوده این طور از آسمان دور باشیم و سی‌ سال بگذرد از عمر‌مان و یک شب هم زیر طاق ستاره ها نخوابیده باشیم
قرار نبوده کرِم ضد آفتاب بسازیم تا بر علیه خورشید عالم تاب و گرما و محبتش، زره بگیریم و جنگ کنیم                  
قرار نبوده چهل سال از زندگی رد کنیم اما کف پایمان یک بار هم بی واسطه کفش لاستیکی
یا چرمی یک مسافت صد متری را با زمین معاشرت نکرده باشد.
قرار نبوده من از اینجا و شما از آنجا، صورتک زرد به نشانه سفت بغل کردن
و بوسیدن و دوست داشتن برای هم بفرستیم ...
چیز زیادی از زندگی نمی‌دانم، اما همین قدر می‌دانم که این ‌همه قرار نبوده ای
که برخلافشان اتفاق افتاده، همگی مان را آشفته‌ و سردرگم کرده
آنقدر که فقط می‌دانیم خوب نیستیم، از هیچ چیز راضی نیستیم، اما سر در نمی‌آوریم چرا ...



جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, :: 1:47 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

انتخاب با توست .                                                                میتوانی بگویی : خدایا چه صبح زیبایی                                                    یا بگویی : خدا به خیر کند بازهم صبح شده



جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, :: 1:42 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

فهرست زیر شامل امپراتوری‌های جهان باستان از سال های پیش از میلاد تا اواخر قرن پنجم میلادی (تا سال ۵۰۰ میلادی) است.

رتبه نام امپراتوری سال وسعت

۱ هخامنشیان :1480پیش از میلاد ۸٬۰ میلیون کیلومتر مربع
۲ دودمان هان ۱۰۰ پیش از میلاد ۶٬۵ میلیون کیلومتر مربع
۳ امپراتوری روم ۱۱۷ بعد از میلاد ۶٬۴ میلیون کیلومتر مربع
۴ امپراتوری اسکندر ۳۲۳ پیش از میلاد ۵٬۳ میلیون کیلومتر مربع
۵ سلسله مائوریا (هند) ۲۵۰ پیش از میلاد ۵٬۰ میلیون کیلومتر مربع
۶ دودمان جین (چین) ۱۰ بعد از میلاد ۴٬۷ میلیون کیلومتر مربع
۷ دودمان هیونگ ۱۷۶ پیش از میلاد ۴٬۱ میلیون کیلومتر مربع
۸ دودمان هونیک ۴۴۱ بعد از میلاد ۴٬۰ میلیون کیلومتر مربع
۹ شاهنشاهی هیاطله ۴۹۰ بعد از میلاد ۴٬۰ میلیون کیلومتر مربع
۱۰ خاقانات روران ۴۰۵ بعد از میلاد ۴٬۰ میلیون کیلومتر مربع
۱۱ سلوکیان ۳۰۱ پیش از میلاد ۳٬۹ میلیون کیلومتر مربع
۱۲ شاهنشاهی کوشان ۲۰۰ بعد از میلاد ۳٬۸ میلیون کیلومتر مربع
۱۳ ساسانیان ۴۵۰ بعد از میلاد ۳٬۶ میلیون کیلومتر مربع
۱۴ شاهنشاهی گبتا ۴۰۰ بعد از میلاد ۳٬۵ میلیون کیلومتر مربع
۱۵ دودمان جین غربی (چین) ۳۰۰ بعد از میلاد ۳٬۵ میلیون کیلومتر مربع
۱۶ امپراتوری ماد ۵۸۵ پیش از میلاد ۲٬۸ میلیون کیلومتر مربع
۱۷ اشکانیان سال ۱ بعد از میلاد ۲٬۸ میلیون کیلومتر مربع
۱۸ دودمان کین (چین) ۲۰۶ پیش از میلاد ۲٬۸ میلیون کیلومتر مربع
۱۹ امپراتوری بیزانس (روم ) ۴۵۰ بعد از میلاد ۲٬۸ میلیون کیلومتر مربع
۲۰ دودمان جین شرقی (چین) ۳۴۷ بعد از میلاد ۲٬۸ میلیون کیلومتر مربع
۲۱ دودمان لیو سونگ (چین) ۴۲۰ بعد از میلاد ۲٬۸ میلیون کیلومتر مربع
۲۲ شاهنشاهی یاوانا (هند) ۱۵۰ پیش از میلاد ۲٬۵ میلیون کیلومتر مربع
۲۳ شاهنشاهی باختری (بلخ) ۱۸۴ پیش از میلاد ۲٬۵ میلیون کیلومتر مربع
۲۴ سلسله ژو جدید (چین) ۳۲۹ بعد از میلاد ۲٬۵ میلیون کیلومتر مربع
۲۵ سلسله وی شمالی (چین) ۴۵۰ بعد از میلاد ۲٬۲ میلیون کیلومتر مربع
۲۶ سلسله وی (چین) ۲۶۳ بعد از میلاد ۲٬۰ میلیون کیلومتر مربع
۲۷ سلسله کین (چین) ۳۷۶ بعد از میلاد ۲٬۰ میلیون کیلومتر مربع
۲۸ امپراتوری روم غربی ۳۹۵ بعد از میلاد ۲٬۰ میلیون کیلومتر مربع
۲۹ سلسله ژو قدیم (چین) ۳۱۶ بعد از میلاد ۲٬۰ میلیون کیلومتر مربع
۳۰ شاهنشاهی ساتاواهانا ۹۰ بعد از میلاد ۲٬۰ میلیون کیلومتر مربع
۳۱ شاهنشاهی هندی-پارتی ۵۰ بعد از میلاد ۱٬۵ میلیون کیلومتر مربع
۳۲ سلسله وو (چین) ۲۲۱ بعد از میلاد ۱٬۵ میلیون کیلومتر مربع
۳۳ شاهنشاهی هندی-سکایی (هند) ۱۰۰ پیش از میلاد ۱٬۵ میلیون کیلومتر مربع
۳۴ دودمان ناندا (هند) ۳۵۰ پیش از میلاد ۱٬۵ میلیون کیلومتر مربع
۳۵ امپراتوری آشور ۶۷۰ پیش از میلاد ۱٬۴ میلیون کیلومتر مربع
۳۶ دودمان شانگ (چین) ۱۱۲۲ پیش از میلاد ۱٬۳ میلیون کیلومتر مربع
۳۷ ژو غربی (چین) ۱۱۲۲ پیش از میلاد ۱٬۳ میلیون کیلومتر مربع
۳۸ شاهنشاهی آکسوم (اتیوپی) ۳۵۰ بعد از میلاد ۱٬۳ میلیون کیلومتر مربع
۳۹ دودمان شونگا (هند) ۱۵۰ پیش از میلاد ۱۰۲ میلیون کیلومتر مربع
۴۰ شاهنشاهی کوشی (حبشی) ۷۰۰ پیش از میلاد ۱٬۲ میلیون کیلومتر مربع



پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:, :: 5:36 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید،ارباب

نخند

به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری.

نخند

به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چندثانیه ی کوتاه معطلت کند.

نخند

به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه ی پیراهنش جمع شده.

نخند

به دستان پدرت،

به جاروکردن مادرت،

به همسایه ای که هرصبح نان سنگک می گیرد،

به راننده ی چاق اتوبوس ،

به رفتگری که درگرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد،

به راننده ی آژانسی که چرت می زند،

به پلیسی که سرچهارراه باکلاه صورتش رابادمی زند،

به مجری نیمه شب رادیو،

به مردی که روی چهارپایه می رود تا شماره ی کنتور برقتان را بنویسد،

به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته ودرکوچه ها جارمی زند،

به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد،

به پارگی ریزجوراب کسی در مجلسی،

به پشت و رو بودن چادر پیرزنی درخیابان،


به پسری که ته صف نانوایی ایستاده،

به مردی که درخیابانی شلوغ ماشینش پنچرشده،

به مسافری که سوارتاکسی می شود و بلند سلام می گوید،

به فروشنده ای که به جای پول خرد به تو آدامس می دهد،

به زنی که باکیفی بردوش به دستی نان دارد و به دستی چندکیسه میوه وسبزی،

به هول شدن همکلاسی ات پای تخته،

به مردی که دربانک ازتو می خواهد برایش برگه ای پرکنی،

به اشتباه لفظی بازیگرنمایشی،

نخند

نخند ، دنیا ارزشش را ندارد که تو به خردترین رفتارهای نابجای آدمها بخندی

که هرگز نمیدانی چه دنیای بزرگ و پردردسری دارند

آدمهایی که هرکدام برای خود وخانواده ای همه چیز و همه کسند!

آدمهایی که به خاطر روزیشان تقلا می کنند،

بارمی برند،

بی خوابی می کشند،

کهنه می پوشند،

جارمی زنند

سرما و گرما می کشند،

وگاهی خجالت هم می کشند،…….خیلی ساده



سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, :: 23:57 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی


1- از خودتان سوال کنید: "بدترین نتیجه چیست؟" بیش از اندازه مسائل را در ذهن خود پر اهمیت جلوه ندهید، پیش از اینکه اتفاقی بیفتد، نگران خوب یا بد شدن آن نباشید. میزان انرژی انسانها نامحدود است، بنابراین سعی کنید از آن در جهت بنا کردن روابط موفق، ارتقای شغلی، و رسیدن به اهدفتان کمک بگیرید نه در راه تلف کردن این انرژی آن هم برای نگرانی حول محور اتفاق هایی که هنوز به وقوع نپیوسته اند. زمانی دست بعمل بزنید که قدرت کنترل بر روی مسائل را داشته باشید.تاجاییکه می توانید از انرژی خود در راه صحیح استفاده کنید.

2- خودتان را از شر نق زدن و صداهای منفی درونی خلاص کنید. این صداهای منفی و منتقد درونی جلوی هرگونه پیشرفتی را می گیرند. برای رهایی از این صداها می توانید در ذهن خود یک کلید کنترل صدا خلق کنید و هر گاه احساس کردید که تن این صداها در حال بالا رفتن است، پیچ کنترل صدا را بچرخانید تا دیگر اثری از آن باقی نماند؛ یا می توانید گوینده ی این صداها را شخصیت های کارتونی در نظر بگیرید. فکر می کنید اگر دانل داک یا میکی موس از شما انتقاد کنند، باید آنها را جدی بگیرید؟ هدف این است که به هر حال به طریقی بتوانید خودتان را از این صداها رهایی بخشید. اگر دائماً صداهایی که در سرتان وجود دارد در حال انتقاد کردن باشند، فلج می شوید و هیچ کاری نمی توانید انجام دهید. از سوی دیگر اگر صداهای افراد مضحکی را بشنوید که در حال انتقاد از شما هستند، به آنها ریشخند زده و به راهتان ادامه می دهید.

3- زمانیکه قرار است کاری را برای اولین بار انجام دهید، از همین حالا در ذهن خود مجسم کنید که آن کار را با موفقیت به پایان رسانده اید. چشم هایتان را روی هم بگذارید و در ذهن خود به وضوح تجسم کنید که در کلیه برنامه ریزی ها موفق بوده اید و نتیجه کار چیزی جز افتخار و کامیابی نبوده است. ذهن شما تفاوت میان تجسم های واضح و اموری که در حقیقت اتفاق می افتند را نمی داند. به همین دلیل با بکارگیری هر 5 حس خود آن را تا آنجا که می توانید به وضوح و واقعیت عینی نزدیکتر سازید.

4- فردی را پیدا کنید که در زمینه فعالیت شما متخصص است و از کارهای او الگو برداری کنید. رفتارها، نگرش ها، ارزش ها، و اعتقادات وی را در زمینه مورد نظر سرمشق خود قرار دهید؛ چگونه می توانید این کار را انجام دهید؟ در وهله اول اگر به افراد مورد نظر دسترسی داشتید که می توانید مستقیماً با آنها صحبت کرده و تا آنجایی که می توانید خود را در همنشینی و مصاحبت انها قرار دهید. همچنین می توانید با کسانیکه که شخص مورد نظر را می شناسند به گفتگو بپردازید و اگر محصولی دارند، آنرا خریداری نموده و روی آن تحقیق کنید.

5- نگرش "چنانکه" را در خود پرورش دهید. طوری از خود واکنش نشان دهید "چنانکه" رفتار و یا ایده ای که آرزویش را دارید، در شما وجود دارد. به عنوان مثال فرض کنیم که شما علاقه دارید تا اعتماد به نفس بیشتری داشته باشید. از خود سوال کنید اگر اعتماد بنفس بالایی داشتم در این شرایط چه واکنشی از خود نشان می دادم؟ چه احساسی داشتم؟ چگونه صحبت می کردم؟ طرز تفکرم چطور بود؟ صداهای درونی ام چگونه با من صحبت می کردند؟ و .... با مطرح نمودن یک چنین پرسش هایی و پاسخ دادن به آنها، شما خودتان را مجبور می کنید که به سمت وضعیت اعتماد بنفس پیش بروید. همانطور که نگرش "چنانکه" را پیش می گیرید متوجه خواهید شد که دست از سرزنش خود بر می دارید و نگرش جدید مثل یک عادت جزئی از رفتار ها و کنش های طبیعی شما می شود. ظرف 30 تا 45 روز این نگرش به صورت یک رفتار عادی خود را در روزمرگی های زندگیتان نمایان می سازد.

6- خودتان را در آینده مجسم کنید. شاید اندکی رعب انگیز و وحشت آور باشد، اما مطمئن باشید که نتیجه ی خوبی از آن بدست می آورید. خودتان را در بستر مرگ در نظر بگیرید که دوستان و خانواده در اطراف شما جمع شده اند. در این حال به مرور زندگیتان بپردازید. آیا واقعاً این همان چیزی است که می توانید از زندگی خود برای اطرافیانتان تعریف کنید؟ فکر نمی کنم! پس سعی کنید همین حالا تصمیمات مناسبی را اتخاذ نمایید تا روند زندگی خود را به طور کلی تغییر دهید.

7- به خاطر داشته باشید زمانیکه دنبال کاری نمی روید، شانس موفقیت در آن را به طور 100% از دست می دهید. وقتی جسارت به خرج ندهید، به هیچ چیز نمی رسید. برای آنکه به چیزهایی که می خواهید دست پیدا کنید، باید آنها را با تمام وجود خود بخواهید. اگر دائماً به دنبال چیزهایی که می خواهید باشید، مطمئناً به آنها می رسید. زمانیکه ذهن خود را بر روی اهدافتان متمرکز می کنید، به این مسئله هم فکر کنید که افراد زیادی هستند که آماده کمک به تحقق ساختن رویاهای شما هستند. دیگران به شما کمک می کنند چراکه می دانند یک روزی خودشان هم نیازمند کمک هستند و شاید آن روز شما به آنها کمک کردید. زمانیکه نسبت به تحقق امری اعتقاد داشته باشید، بی شک روزی می رسد که افکار شما جامه ی عمل پیدا می کنند، من شما را دعوت به پذیرفتن این نگرش می کنم



سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, :: 23:55 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

چه ازدواج کرده باشید، چه نکرده باشید، باید این را بخوانید!

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.

یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟

از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت.

با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و 30% از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که 10 سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود.

روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.

برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.

درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.

از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود 10 متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.

در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام.

در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که 10 سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود!

یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم.

یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.

همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.

اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم.

او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت.

شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.

جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند.

سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمی‌آید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید.

با به اشتراک گذاشتن این داستان شاید بتوانید زندگی زناشویی خیلی‌ها را نجات دهید!



یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:, :: 3:53 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

 

 
آنقدر فریاد هایم را سکــــــــــوت کرده ام..!

که اگر به چشمانــــــــم بنگری ،

کــــــــــــر میشوی...

 

 

 

 

 

 

 

 




جمعه 4 اسفند 1391برچسب:, :: 1:48 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی
 
خدایا تو خیلی بزرگی و من خیلی کوچک...
 

عجیب اینست که تو به این بزرگی، من به این کوچکی را
 

هیچگاه فراموش نمی کنی، اما من به این کوچکی،
 

تو به این بزرگی را گاهی فراموش می کنم...!




جمعه 4 اسفند 1391برچسب:, :: 1:46 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

 یکشب  خواب دیدم ... درخواب با خدا گفتگویی داشتم  :
خدا گفت : پس می خواهی با من گفتگو کنی؟   گفتم بله اگروقت داشته باشید   ..
خدا لبخند زد . 
  پرسیدم : چه چیز بیش از همه شما را درمورد انسان متعجب می کند؟
خداپاسخ داد:
این که آنهاازبودن در  دوران کودکی ملول هستند وعجله دارند که زودتربزرگ شوند وبعد
حسرت دوران کودکی را می خورند .
این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند اما بعدها نمی توانند آن را با هیچ ثروتی  به دست آورند.
این که چنان زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهندمرد وچنان می میرند که گویی هرگز
زنده نبوده اند .
                  خداوند دستهایم را دردست گرفت  ومدتی هردوساکت شدیم
                                                بعدپرسیدم ؟؟
به عنوان خا لق انسانها می خواهید آنها چه درسهایی اززندگی بگیرند؟؟
یادبگیرند که نمی توان دیگران را مجبوربه دوست داشتن خود کرد ا ما می توان محبوب دیگران شد.
یادبگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتردارد بلکه کسی است که نیاز کمتری دار د
یادبگیرندکه ظرف چندثانیه می توانیم زخمی عمیق دردل کسانی که دوستشان داریم ایجاد کنیم . وسا لها وقت لازم داریم که آن زخم ا لتیام یابد .
                                        با بخشیدن بخشش یادبگیرند  
یادبگیرند کسا نی هستند که آنهاراعمیقا دوست دارند . ا ما بلد نیستند احساساتشان را
           ابراز کنند .
یاد بگیرند که می شود دونفر به موضوعی واحدنگاه کنند وآن را متفاوت ببینند .
یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها ببخشند بلکه خودشان هم باید خود
را ببخشند  .....
ویادبگیرند که من همیشه این جا هستم            هــــــــمــــــــیــــــشــــــــــــــــــه              
                                        



جمعه 4 اسفند 1391برچسب:, :: 1:33 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

اللهم رب النور العظیم و رب الکرسى الرفیع و رب البحر المسجور و منزل التّوریه و الانجیل و الزّبور
و رب الظلّ و الحرور و منزل القرآن العظیم
و رب الملائکه المقرّبین و الانبیاء المرسلین
اللهم انى اسئلک بوجهک الکریم و بنور وجهک امنیر و ملکک القدیم
یا حى یا قیوم اسئلک باسمک الذى اشرقت به السموات و الارضون و باسمک الذى به الاوّلون و الاخرون
یا حیاً قبل کل حى و یا حیاً بعد کل حى یا محیى الموتى و ممیت الاحیاء یا حى لا اله الا انت
خدایا اى پروردگار بزرگ و پروردگار کرسى بلند و پروردگار دریاى جوشان و فرستنده کتاب تورات و انجیل و زبور
و پروردگار سایه و آفتاب با حرارت و فرود آورنده قرآن بزرگ
و پروردگار فرشتگان مقرب و پیغمبران مرسل
خدایا من از تو مى خواهم به آبروى کریمت و به نور جمال تابان و درخشنده ات و فرمانروایى دیرینه ات
اى زنده و پاینده از تو مسألت دارم به نام تو که روشن شد بدان آسمانها و زمین ها و به نامت که بهبود شوند بدان اولین و آخرین
اى زنده پیش از هر زنده و اى زنده بعد از هر زنده و اى زنده در آنگاه که زنده اى نیست اى زنده کننده اموات و میراننده زنده ها اى زنده که نیست معبودى جز تو.
فرازى از دعاى عهد امام عصر (عج)



جمعه 4 اسفند 1391برچسب:, :: 1:28 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

بد شانس ترین نسل تاریخ ایران:


    بد شانس ترین نسل تاریخ ایران، ما هستیم!... چرا؟چون تو نوزادیمون شیر خشک نایاب شده بود…
    بچگیمونم كه دوران جنگ بود…
    دوران تحصیل هم هر چی طرح بود رو ما امتحان کردن… نظام قدیم، نظام جدید، نظام خیلی جدید…
    رسیدیم دانشگاه سهمیه ها بیداد کردن…
    فارغ التحصیل شديم به خاطر زیاد بودن جمعیت کار پیدا نشد…
    عاشق شديم گشت ارشاد رو سرمون خراب شد...
    ماشین خریدیم بنزین سهمیه بندی شد...
    ازدواج كرديم تورم كمرمونو شكست و روزگارمون سياه شد...
    بارالهـــــا! ديگه حالي واسمون نمونده كه به راه راست هدایت شیم،اگه اصرار داري،خودت راه راست را به سوی ما کج کن



پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:, :: 19:37 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

بیدار شو. هشیار شو. سر از زانوی غم بردار. حواست را جمع کن. گذشته را رها کن. به آینده فکر نکن. در لحظه حال بمان. زندگی کن.
شاید همین اخیرا درد دل‌شکستگی را تجربه کرده‌ای. شاید داری زخم طرد را تحمل می‌کنی. شاید نمی‌توانی کسی را برای دوست داشتن پیدا کنی. شاید ناامنی‌های گذشته روی روابط امروزت سایه افکنده. شاید طعم محبت حقیقی پدر و مادر را نچشیده‌ای. شاید کسی ترکَت کرده و داری آه می‌کشی. شاید هم جای زخم‌های دوران کودکی‌ات هنوز درد می‌کند. شاید خودت را تنهای تنها احساس می‌کنی.
خبر خوب این است که هیچ‌یک از ما تنها نیستیم. همه ما در شبکه ظریف و نامریی‌ای به هم وصلیم. همه ما دارای درد مشترک هستیم. از آن‌جا که ما انسان هستیم، آسیب‌پذیر و زخم‌پذیر هستیم. از آن‌جا که ما انسان‌ها موجودات اجتماعی هستیم و روابط خانوادگی، شغلی، اجتماعی و... داریم همیشه در معرض خطر طرد شدن از سوی کسی یا گروهی قرار داریم. درحقیقت، درد طرد شدن درد مشترک همه ماست. مهم نحوه پاسخ ما به این درد و شفای این زخم است.
با زندگی آشتی کن
کمتر کسی است که دل‌شکستگی، غم و اندوه ناشی از طرد شدن از سوی دیگران را تجربه نکرده باشد. مواجه شدن با این حقیقت که کسی یا کسانی که فکر می‌کردیم دوستمان دارند یا دوستمان هستند، چنین نیستند، می‌تواند بالقوه خُردکننده باشد. ترک شدن از سوی کسی که قرار بود حامی‌ ما باشد می‌تواند به‌طور بالقوه ویران‌کننده باشد.
با این حال همه اینها جزء واقعیات زندگی است و هرچه زودتر واقعیات را ببینیم و حقیقت را بپذیریم برایمان بهتر است.
حقیقت این است که ما نمی‌توانیم نحوه رفتار دیگران با خودمان را کنترل کنیم. ما نمی‌توانیم دیگران را وادار به دوست داشتن‌مان کنیم. ما نمی‌توانیم از طرد شدن و زخم خوردن در روابطمان اجتناب کنیم، اما می‌توانیم از این جریان، قوی‌تر بیرون بیاییم. می‌توانیم زخم‌مان را پاک کنیم و پیش برویم.
زندگی یعنی همین. اما بعضی‌ها با اولین زخمی که می‌خورند به کلی از پا درمی‌آیند، یا به دورترین نقطه عقب‌نشینی می‌کنند یا خودشان را به کلی بی‌حس می‌کنند تا دیگر دردی را احساس نکنند. آنها از ترس طرد شدن و زخم خوردن، ارتباط برقرار کردن با آدم‌ها را به کلی کنار می‌گذارند. اما این راهش نیست. قهر کردن با زندگی راه چاره نیست. بستن درها به روی خود یا دیگران راه‌حل نیست. شاید مدتی تنهایی تعمدی براي تعمق و تجدیدقوا خوب باشد، اما ادامه آن بیش از مدت زمان لازم، قطعا برایمان خوب نیست. راه شفای عاطفی، آشتی با زندگی است.
در لحظه حال بمان
زندگی یعنی لحظه حال، آشتی با زندگی یعنی ماندن در لحظه حال. طرد شدن و زخم خوردن، بیشتر اوقات باعث ترس می‌شود. ما می‌ترسیم که دوباره طرد شویم. می‌ترسیم دوباره زخم بخوریم. برای همین از آدم‌ها، از روابط و از زندگی فاصله می‌گیریم و این بزرگ‌ترین صدمه زندگی است، نه خودِ زخم، زخم با گذشت زمان خوب می‌شود. اما صدمه دوری از آدم‌ها و دوری از زندگی جبران‌ناپذیر است. این چیزی است که ما را بی‌قدرت می‌کند نه خود زخم. برای همین لازم است که تمام سعی‌مان را بکنیم تا بر ترسمان غلبه کنیم. راه غلبه بر ترس هم زندگی کردن در لحظه حال است. تمام ترس‌های ما مربوط به گذشته و آینده است. خاطره دردهای گذشته و نگرانی از دردهای آینده. در حالی‌که ما روی هیچ‌کدام اینها کنترل نداریم. ما با گذشته کاری نمی‌توانیم بکنیم و در مورد آینده هم هیچ‌کاری نمی‌توانیم بکنیم. چون آینده هنوز وجود ندارد،‌ فقط زمان حال وجود دارد. گذشته و آینده هر چقدر هم بزرگ به‌نظر برسد، بزرگ‌ترین بخش هر روز همیشه زمان حال است.
یاد بگیر که از لحظه استفاده کنی. سعی کن واحه سرسبز بین گذشته و آینده را پیدا کنی. یعنی همان چشمه همیشه‌جوشان زمان حال را. "زندگی آبتنی کردن در حوضچه اکنون است". در لحظه حال هیچ ترس و نگرانی نیست. فقط باید آن را تشخیص داد.
تمام حواست را جمع کن
تمام دردها موقعی به وجود می‌آید که آینده و گذشته همپوشی می‌کنند و لحظه حال را بیرون می‌رانند. همه ما ابزارهای لازم برای ماندن در لحظه حال و زندگی کردن کامل را داریم. ابزارهای ما حواس خدادادی ما هستند. ابزارهای ما چشم‌ها، گوش‌ها، بینی، پوست، قلب و ذهن ماست. بیشتر ما از این موهبت‌های خدادادی‌ خوب استفاده نمی‌کنیم. ذهن ما دایم در گذشته و آینده پرسه می‌زند و ما را می‌ترساند یا نگران می‌کند. حواس ما بیشتر اوقات کاملا به محیط اطرافمان نیست. در دنیای شتاب‌زده امروزی یاد گرفته‌ایم که از ترس کمبود وقت همیشه چند کار را همزمان انجام دهیم. ما پشت کامپیوتر یا از آن بدتر در حال راه رفتن یا تماشای تلویزیون غذایمان را می‌خوریم و لذت چشیدن طعم واقعی غذا را از دست می‌دهیم. ما مناظر اطرافمان را خوب نمی‌بینیم و در حالی که مدام حرف می‌زنیم یا در افکارمان غوطه‌وریم چیزی در لحظه حال زندگیمان نمی‌بینیم. انگار زندگی به‌‌سرعت از کنارمان رد می‌شود و ما با شتاب‌زدگی‌ها و حواس‌پرتی‌هایمان تمام طعم ناب و حقیقی زندگی را از دست می‌دهیم. ندای دلمان را نمی‌شنویم. راه‌های پیش رویمان را نمی‌بینیم و همین‌طور دور خودمان می‌چرخیم.
این چرخیدن‌ها و دویدن‌ها فقط باعث ادامه درد می‌شود. برای توقف درد و شفای عاطفی باید تمام زندگی‌ات را به حواست بیاوری. حواس تو ابزارهای بزرگ لحظه حال هستند. از آنها برای باز کردن وجودت به روی کل زندگی استفاده کن. لحظه حال مأمن واقعی تو در مقابل ترس‌هایت است. البته لحظه حال بسیار فرّار است و تو باید مرتب تمرین کنی و بودن در لحظه حال را یاد بگیری. از موهبت چشم‌ها، گوش‌ها، بینی و پوستت استفاده کن و با حواسِ جمع زندگی کن. در هر لحظه ببین چه می‌بینی. خوب نگاه کن. آن پروانه سفید روبه‌رویت را ببین. در هر لحظه ببین چه می‌شنوی، خوب بشنو. چشمانت را ببند و صداهای اطرافت را بشنو. با بینی‌ات بوها را استشمام کن. عطر نان گرم، عطر چای تازه‌دم، بوی گل سرخ، همه را استشمام کن، بالا آمدن ماه و غروب خورشید را ببین، ترنم جوی آب را بشنو، اینها غذای روح هستند. اینها دوا و درمان هستند.
از قانون طلایی استفاده کن
زخم طرد باعث می‌شود تا ما احساس بدی پیدا کنیم. باعث می‌شود تا احساس تنهایی و سرما کنیم. ما با احساس بد نمی‌توانیم خوب زندگی کنیم. ما با احساس بد نمی‌توانیم احساس لذت یا قدرت کنیم. برای همین هر طور شده لازم است چیزهایی پیدا کنیم که در ما احساس خوب ایجاد کند. این در روابط ما با دیگران هم بسیار کمک می‌کند.
وقتی کسی ما را طرد می‌کند ما می‌رنجیم و به گوشه‌ای می‌خزیم یا خشمگین می‌شویم و می‌خواهیم تلافی کنیم. هرچند احساسات ما موجه است و ما باید آنها را بپذیریم، اما این راه چاره نیست. ما باید گام دیگری برداریم و از خودمان در برابر احساس بدی که دچارش شده‌ایم محافظت کنیم.
قصه جوجه اردک زشت را همه‌مان شنیده‌ایم، جوجه اردکی که همه اطرافیانش او را زشت و بد می‌دانستند و طرد کردند و آن‌قدر آزارش دادند تا به جای دیگری گریخت و آن‌قدر به جست‌وجو ادامه داد تا خانواده اصلی خودش را که قو بودند، پیدا کرد. خیلی از ما دست‌کم مدتی از زندگیمان همین حس را داشته‌ایم. خیلی از ما خودمان را در خانواده یا محیط زندگیمان غریبه‌ای بیش ندانسته‌ایم. خیلی از ما درد طرد را تجربه کرده‌ایم و خیلی از ما در پی تلافی برآمده‌ایم.
اما قانون طلایی درباره این نیست که مردم چطور با تو رفتار می‌کنند، درباره این است که تو با آنها چطور رفتار می‌کنی. مساله بر سر این نیست که کسی که طردت کرده لیاقت چه رفتاری را دارد، مساله بر سر پیروی کردن از این قانون ساده است که با دیگران همان رفتاری را داشته باش که می‌خواهی با تو داشته باشند.
حقیقت این است که ما نمی‌توانیم رفتار دیگران را کنترل کنیم. ما فقط می‌توانیم اجازه دهیم که دیگران همانی باشند که هستند. اما ما می‌توانیم از قانون طلایی استفاده کنیم و با هر کسی همان‌طوری رفتار کنیم که می‌خواهیم با ما رفتار کند. این باعث می‌شود احساس خوبی نسبت به خودمان پیدا کنیم. هر کاری که احساس خوب در تو ایجاد کند، کاری که گرما یا لذت برایت به ارمغان بیاورد، خوب و نیروبخش است و به شفای زخم کمک می‌کند.
زندگی کن
تو قربانی نیستی. هرچه را که در زندگی‌ات پیش آمده به‌عنوان درس‌های زندگی بپذیر و از این درس‌ها برای بهتر شدن زندگی‌ات استفاده کن. به چیزهایی که زندگی‌ات را بهتر می‌کند فکر کن و بعد حرکت کن.
غصه خوردن بس است. واقعیت متفاوت بودنت را بپذیر. بلند شو، روی پای خودت بایست و زندگی کن. به جای این‌که به کنجی بخزی و درها را ببندی تمام نیرویت را جمع کن به چیزهای خوب زندگی‌ات توجه کن، به مجسم کردن چیزهایی که می‌خواهی ادامه بده و زندگی کن. از این‌که زنده‌ای و بخشی از جهانِ هستی، هستی، خدا را شکر کن، و زندگی کن هر روز بسط پیدا کن و بزرگ شو تا مشکلاتت هم کوچک شوند و زندگی کن. پنهان شدن از ترس زندگی آسان است. شهامت داشته باش و زندگی کن به هرچه که باعث احساس خوب در تو می‌شود متوسل شو و زندگی کن.
بدان که هیچ‌کس جز خودت نمی‌تواند تو را طرد کند. برگرد و خودت را با عشق و محبت در آغوش بگیر و زندگی کن. به خود بیا و زندگی کن .



چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:, :: 1:13 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی