درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها
  • ردیاب جی پی اس ماشین
  • ارم زوتی z300
  • جلو پنجره زوتی

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان حقیقت و آدرس ghasemshah.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 4
بازدید کل : 15745
تعداد مطالب : 62
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


حقیقت




من به يادت آه را بر روي غم حك مي كنم
تا بداني انتظار دوست يعني اوج عشق



یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:, :: 23:5 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

دل من باز گریست
قلب من باز ترک خورد و شکست
باز هنگام سفر بود
و من از چشمانت می خواندم
که به اسانی از این شهر سفر خواهی
و از این عشق گذر خواهی کرد
و نخواهی فهمید
بی تو این باغ پر از پاییز است



یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:, :: 23:3 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی


تو رفتی ردپایت بر دلم ماند
شکوه خنده هایت در دلم ماند
دلم را با سحر خوش کرده بودم
غروب ماجرایت در دلم ماند
شریک دردهایم بودی اما
غم بی انتهایت در دلم ماند
هزار و یک شبم چون باد بگذشت
طنین غصه هایت در دلم ماند
علی رغم سکوت ساده ی من
سفر کردی صدایت در دلم ماند
و حالا مثل یک رویای برفی
تو رفتی ردپایت در دلم ماند



یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:, :: 22:59 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

خودم خوندم خوشم اومد واستون گذاشتم

سلام هموطن

مطالعه این متن، وقت زیادی از شما نمی گیرد. لطفا تا انتها بخوانید:

همه ماها خوب میدونیم که اصلاً اوضاع خوبی توی کشور جریان نداره . قصد نداریم کسی رو متهم کنم. قصد شعار دادن نداریم. مشکل از این حرفا رد شده. این نوشته نه سیاسیه و نه قصد تحلیل اوضاع داره و نه دنبال متهم میگرده. این نوشته عین یه درده که این روزا داره یواش یواش عین خوره همه چیزو میخوره و جلو میره.

متاسفانه یک مشت دلال مثل زالو و کفتار به جون مردم افتادن و هر روز یک چیزی بهونه میکنن تا خون بیشتری از بدن بی رمق مردم بکشن . از ارز و طلا و ماشین و مسکن گرفته تا ارزاق عمومی و ... حالا چشممون به جمال آجیل هم روشن شد!!! من واقعاً نمیفهمم چه اتفاقی افتاده که آجیل توی یک هفته باید 2-3 برابر بشه!!! اگه تولید کننده سودی میبرد آدم برای خودش توجیه میکرد که لااقل آدمای زحمت کش سود بردند ولی متاسفانه زالوها و کفتارها به صف شدن تا شیره جون کشاورزو با مزه خون مردم یکجا بالا بکشن.

الان خیلی از هم وطنامون حتی دیگه توان سیر کردن شکم خودشون و خانواده شونو ندارن. توان خرید یه دست لباس رو ندارن. توان تامین هزینه تحصیل بچه اشونو ندارن ...

حالا چرا بحث آجیلو وسط کشیدم، شاید هنوز برای خیلی از ماها 300-400 تومن هزینه آجیل عید اونقدر نباشه که توان مالیمونو تحت فشار بزاره اما این پول میتونه شب عید یه خانواده رو برقرار کنه. میتونه هزینه خوراک 1 ماه یک خانواده رو تامین کنه. قصدم این نیست که بگم بیاییم پول آجیلو به اونایی که نیازمندن و آبرودار کمک کنیم. قصدم اینه که بگم بیاییم" با هم و برای هم بودنو" تمرین کنیم. نخریدن و نخوردن آجیل کسی رو نمیکشه . اما خریدنش یک مشت مفت خور دلالو ( صنف و بازار به دل نگیرن منظورم دلالهاست ) خرکیف میکنه و صد البته جری تر که دفعه بعد یک چیز دیگه و یک شکل دیگه براشون عامل مکیدن خون مردم بشه. قصدم اینه که بیاییم به جای شعار دادن و عمل نکردن ، اینبار بدون شعار عمل کنیم. بیاییم پوزه دلال جماعتو بمالیم زمین تا حواسش جمع بشه که نه بابا، دیگه از اون خبرا نیست.

اگر 15 میلیون خانواده بطور متوسط 100 هزار تومن توی جیب دلالای آجیل بکنن، همین یک قلم میشه 1500 میلیارد تومن!!! پولی که بلافاصله میره توی یک مسیر دیگه و هر بار فربه تر و فربه تر میشه و دمار مردمو درمیاره .

حرف ساده است. بیاییم امسال آجیل نخریم و یک نوشته قشنگ روی سفره هفت سینمون، میزمون بزاریم که برای چی اینکارو کردیم. اگر کسی دوست داشت (دوست داشت بدون هیچ اجباری) میتونه معادلشو به افراد نیازمند اطرافش یا مثلاً به زلزله زده هایی که یک زمستون وحشتناکو گذروندن کمک کنه تا اونها هم یه کمی عید داشته باشن یه کمی مرهم آلامشون باشیم یه کمی "بگیم" هموطن ما کنارت هستیم. نه اینکه با یه نوشته توی فیس بوک ... با گفتن 4 تا جمله توی جمع ابراز هم دردی بکنیم . میتونیم با پولش مواد خوراکی، لباس، یا هر چیز ضروری دیگه تهیه کنیم و ببریم دم خونه یه آدم زحمتکش که روزگار نامرد دستشو خالی کرده، زنگو بزنیم و بزاریم پشت در و بریم. اگر هم دوست نداشتیم پولشو بزاریم جیب خودمون. حداقل نزاشتیم یه مشت مفت خور بخورن و ببرن و به ریشمون بخندن.

بعضی ها فکر میکنن: مگه میشه! عیده! آبرومون...! ... ما که فکر میکنم میشه و قشنگتر هم هست. آبروی آدم به اینه که انسان باشه. آبرویی که بند 4 تا تخمه و آجیل باشه همون بره بهتره.

ما (یه تعدادی از دوستان) تصمیم گرفتیم كه نه خودمون آجیل میخریم و نه جایی میخوریم. هر جا هم که بریم برای دید و بازدید یه کارت به سینه مون میزنیم و روش مینویسیم چرا اینکارو کردیم. سر سفره هفت سینمون هم یک نوشته خواهیم گداشت و موقع پذیرایی مهمون روی میز میزاریم که هزینه آجیل امسالو به نیازمندان دادیم. تا این مسئله جا بیفته

توی این روزای بی کسی، یه کمی کس و کار هم دیگه باشیم. امیدوارم با انتشار این موضوع و عمل به اون

- نخریدن آجیل

- نخوردن آجیل

اگر دوست داشتید هزینه کردن پولش برای افراد نیازمند دور وبر خودتون هر کدوم سهم خودمونو ادا کنیم. از آجیل شروع کنیم، اگر خوب بود سراغ چیزای دیگه هم میریم

لطفا نگیم "مردم" وقتی می فهمن یه چیزی می خواد کمیاب بشه میرن بیشتر می خرن... ما خودمون "مردم" رو تشکیل می دیم. ما حاضر نیستیم خودمون سختی بکشیم چون فکر می کنیم بعضی ها می رن می خرن و می گیم چه فایده پس این ها بی نتیجست.. مشکل اینجاست که زمانی که وجدانمون بهمون می گه ما باید از یه جا شروع کنیم، با این تفکرات سر وجدانمونو کلاه می ذاریم.

پس همین مردم خود ما هستیم. از خودمون شروع کنیم. توی این جمعیت اگه خود ما ، کسایی که این متنو می خونن یه عدشونم این کارو انجام بدن دفه ی بعدی چند نفر دیگه باهامون هم راه می شن. اول هر کاری سخته اما زمانی که وحدت رو یاد بگیریم همه چیز درست می شه.

این چرخه معیوب رو خودمون درستش کنیم. این یک کار که ازمون بر میاد.




یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:, :: 8:56 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

دو راهب و یک دختر زیبا

دو راهب در مسیر زیارت خود ، به قسمت کم عمق رودخانه ای رسیدند.
لب رودخانه ، دختر زیبائی را دیدند که لباس گرانقیمتی به تن داشت.
از آنجائی که ساحل رودخانه مرتفع بود و آن دختر خانم هم نمیخواست هنگام عبور لباسش آسیب ببیند ، منتظر ایستاده بود .

یکی از راهبها بدون مقدمه رفت و خانوم را سوارکولش کرد.
سپس او را از عرض رودخانه عبور داد و طرف دیگر روی قسمت خشک ساحل پائین گذاشت .
راهبها به راهشان ادامه دادند.

اما راهب دومی یک ساعت میشد که هی شکایت میکرد : ” مطمئنا این کار درستی نبود ، تو با یه خانم تماس داشتی ، نمیدونی که در حال عبادت و زیارت هستیم ؟ این عملت درست بر عکس دستورات بود ؟ “

و ادامه داد : ” تو چطور بخودت این اجازه رو دادی که بر خلاف قوانین رفتار کنی ؟ “

راهبی که خانم رو به این طرف رودخونه آورده بود ، سکوت میکرد ، اما دیگر تحملش طاق شد
و جواب داد:” من اون خانوم رو یه ساعت میشه زمین گذاشتم اما تو چرا هنوز داری اون رو تو ذهنت حمل میکنی ؟!



شنبه 28 بهمن 1391برچسب:, :: 22:22 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

بسیاری از اوقات ما خودمان استعدادهایمان را می کشیم،
چرا که نمی دانیم با آنها چه کنیم.

.

.

مردم جوری حرف می زنند که همه چیز را می دانند،
اما اگر جسارت داشته باشی و سؤالی بپرسی آنها هیچ چیز نمی دانند.
.

.





شنبه 28 بهمن 1391برچسب:, :: 4:41 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا...دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : (چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟

فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم )


دخترک چانه لرزانش را جمع کرد... بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم...
اونوقت قول می دم مشقامو تمییز بنویسم...
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا ...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد ...




جمعه 27 بهمن 1391برچسب:, :: 17:51 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

کوروش کبیر می گوید:

بودن با کسی که دوستش نداری ونبودن با کسی که دوستش داری همه اش رنج است پس اگر همچون خود نیافتی مثل خدا تنها باش



جمعه 27 بهمن 1391برچسب:, :: 17:34 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

به دنیا پا نهاده ای

درست مانند :

                  کتابی باز ساده و نانوشته

باید سرنوشت خود را رقم بزنی

خود و نه کس دیگر

چه کسی می تواند چنین کند؟

چگونه ؟

 چرا ؟

به دنیایی آمده ای!

هم چون یک بذر بمانی و بمیری

 اما می توانی گل باشی و بشکفی

 می توانی:

      درخت باشی و ببالی !

                                ((  اشو ))



پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, :: 20:29 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

چه رسم جالبی است !!!


محبتت را میگذارند پای احتیاجت …


صداقتت را میگذارند پای سادگیت …


سکوتت را میگذارند پای نفهمیت …


نگرانیت را میگذارند پای تنهاییت …


و وفاداریت را پای بی کسیت …


و آنقدر تکرار میکنند که خودت باورت میشود که تنهایی و بیکس و محتاج !!!



پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, :: 20:24 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

بــوى گــنــد خـــيــانــت تــمام شــهــر را گــرفــتــه...

مــردان چــشــم چــران...

زنــان خــائــن...

پــســران شهــوتــى و دخــتــران شــهــوتــى تــر...

پـــــس چــــه شـــد؟؟!!!

چــيــدن يـــك سيــب

و ايــن هــمــه تــقــاص؟؟!!!

بــيــچــاره آدم... بــيــچــاره آدمــيــت



پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, :: 1:33 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

ما در زندگي با چهار دسته از انسانها برخورد ميكنيم:

دسته اول آنهاییکه وقتی هستند هستند،وقتی که نیستند نیستند
عمده آدمها حضورشان مبتنی برفیزیک است تنها بالمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم میشوند.بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند .

دسته دوم آنهاییکه وقتی هستند نیستند ، وقتی که نیستند هم نیستند
مردگانی متحرک درجهان .خودفروختگانی که هویت شان رابه ازای چیزی فانی واگذاشته اند. بی شخصیت وبی اعتبار .هرگز به چشم نمی آیند، مرده وزنده شان یکی است .

دسته سوم آنانیکه وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم هستند
آدمهای باشخصیت ومعتبر . کسانیکه دربودنشان سرشار ازحضورند ودرنبودنشان هم تاثیرشان را وامیگذارند. کسانیکه همواره درخاطر ما میمانند. دوستشان داریم وبرایشان ارزش واحترام قایلیم .

دسته چهارم کسانیکه وقتی هستند نیستند ، ووقتی نیستند هستند
شگفت انگیزترین آدمها . درزمان بودنشان چنان قدرتمندو باشکوهند که مانمیتوانیم حضورشان را دریابیم اماوقتی  ازپیش مامیروند ، نرم نرم ، آهسته آهسته ، درک میکنیم ،باز میشناسیم ومی فهمیم که آنان چه بوده اند، چه میگفته اند وچه میخواسته اندماهمیشه عاشق این آدمها هستیم .هزار حرف برایشان داریم اما وقتی در برابرشان قرار میگیریم ، قفل برزبانمان میزنند، اختیار ازماسلب میشود ،سکوت میکنیم وغرق درحضورشان میشویم ودرست درزمانیکه میروند یادمان می آید که چه حرفها داشتیم ونگفتیم .شاید تعداد اینها درزندگی مابه تعداد انگشتان دست هم نرسد .
خدایا
درطول زندگیمان دراین جهان ،مارا  حداقل بایکی از بندگان دسته چهارم آشنا کن ومارا دربهترین دسته ها وگروهها جای ده.

آمین یارب العالمین



پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, :: 1:21 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی


كوله‌پشتی‌اش را برداشت و راه افتاد. رفت كه دنبال خدا بگردد؛ و گفت: تا كوله‌ام از خدا پر نشود برنخواهم گشت. نهالی رنجور و كوچك كنار راه ایستاده بود. مسافر با خنده‌ای رو به درخت گفت: چه تلخ است كنار جاده بودن و نرفتن. و درخت زیر لب گفت: ولی تلخ‌تر آن است كه بروی و بی ‌رهاورد برگردی. كاش می‌دانستی آن‌ چه در جست‌وجوی آنی، همین جاست. مسافر رفت و گفت: یك درخت از راه چه می‌داند، پاهایش در گل است. او هیچ‌گاه لذت جست‌وجو را نخواهد یافت.
و نشنید كه درخت گفت: اما من جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام و سفرم را كسی نخواهد دید. جز آن كه باید. مسافر رفت و كوله‌اش سنگین بود. هزار سال گذشت. هزار سالِ پر خم و پیچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و ناامید. خدا را نیافته بود، اما غرورش را گم كرده بود. به ابتدای جاده رسید. جاده‌ای كه روزی از آن آغاز كرده بود. درختی هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده بود. زیر سایه‌اش نشست تا لختی بیاساید. مسافر درخت را به یاد نیاورد. اما درخت او را می‌شناخت. درخت گفت: سلام مسافر، در كوله‌ات چه داری، مرا هم مهمان كن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام خالی است و هیچ چیز ندارم. درخت گفت: چه خوب، وقتی هیچ چیز نداری، همه چیز داری. اما آن روز كه می‌رفتی، در كوله‌ات همه چیز داشتی، غرور كمترینش بود، جاده آن را از تو گرفت. حالا در كوله‌ات جا برای خدا هست. و قدری از حقیقت را در كوله مسافر ریخت. دست‌های مسافر از اشراق پر شد و چشم‌هایش از حیرت درخشید و گفت: هزار سال رفتم و پیدا نكردم و تو نرفته این همه یافتی!

درخت گفت: زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم. و نور دیدن خود، دشوارتر از نور دیدن جاده‌هاست



پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, :: 1:49 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی


خداوند بی نهایت است و لا مکان و بی زمان
اما بقدر فهم تو کوچک میشود
و بقدر نیاز تو فرود می آید
و بقدر آرزوی تو گسترده میشود
و بقدر ایمان تو کارگشا میشود
و به قدر نخ پیر زنان دوزنده باریک میشود
و به قدر دل امیدواران گرم میشود

یتیمان را پدر می شود و مادر
بی برادران را برادر می شود
بی همسرماندگان را همسر میشود
عقیمان را فرزند میشود
ناامیدان را امید می شود
گمگشتگان را راه میشود
در تاریکی ماندگان را نور میشود
رزمندگان را شمشیر می شود
پیران را عصا می شود
و محتاجان به عشق را عشق می شود

خداوند همه چیز می شود همه کس را
به شرط اعتقاد
به شرط پاکی دل
به شرط طهارت روح
به شرط پرهیز از معامله با ابلیس



بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا
و مغز هایتان را از هر اندیشه خلاف
و زبان هایتان را از هر گفتار ِناپاک
و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار

و بپرهیزید
از ناجوانمردیهــا
ناراستی ها
نامردمی ها

چنین کنید تا ببینید که خداوند
چگونه بر سر سفره ی شما
با کاسه یی خوراک و تکه ای نان می نشیند
و بر بند تاب، با کودکانتان تاب میخورد
و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند
و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند

مگر از زندگی چه میخواهید
که در خدایی خدا یافت نمیشود؟
که به شیطان پناه میبرید؟
که در عشق یافت نمیشود
که به نفرت پناه میبرید؟
که در حقیقت یافت نمیشود
که به دروغ پناه میبرید؟
که در سلامت یافت نمیشود
که به خلاف پناه میبرید؟
و مگر حکمت زیستن را از یاد برده اید
که انسانیت را پاس نمی دارید ؟!


از سخنان ملاصدرای شیرازی



پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, :: 1:36 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

بدون تو نمی‌خوام

دستم روی دیوار اتاقت جا ماند
پایم روی پله‌هایی که می‌دویدیم
رد اشک‌هایم را بگیر
شاید که چشم‌هایم را گوشه‌ای بیابی
کنار خاطره محو لبخندهایت
سرم را به یادگارهایت گرم کرده‌ام
چشم بگردانی پیدایش می‌کنی
لبم را آخرین بار به خداحافظی‌ات بستم
نمی‌دانم کجاست
گوش‌هایم هم که از قدیم به صدایت وصل بود
لابه‌لای لباس‌هایت را نگاه کن
آمیخته به عطر تنت صورتم کامل می‌شود
دلم هم که پیش توست
هروقت آمدی سرهمم کن
کمی نَفَس هم بیاور تا زندگی کنم



دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:, :: 19:7 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

مرد ملاک وارد روستا شد. آوازه اش را از ماهها پیش شنیده بودند. زمینها را میخرید. خانه ها را ویران میکرد و ساختمانهایی مدرن بر آنها بنا میکرد

پیشنهادهایش آنقدر جذاب بود که همه را وسوسه میکرد. روستاها یکی پس از دیگری به دست او ویران شده بود. نوعی حرص عجیب داشت. حرص برای زمینخواری

همه میدانستند که پیشنهادهای مالی جذابش، این روستا را نیز نابود خواهد کرد

کدخدا آمد. روبروی مرد ایستاد. مرد در حالی که به دامنه کوه خیره شده بود گفت: کدخدا! همه این املاک را با هم چند می فروشی؟
کدخدا سکوتی کرد و گفت: در ده ما زمین مجانی است. سنت این است که خریدار، محیط زمین را پیاده میرود و به نقطه اول باز میگردد. هر آنچه پیموده به او واگذار میشود
مرد ملاک گفت: مرا مسخره میکنی؟
کدخدا گفت: ما نسلهاست به این شیوه زمین می فروشیم
مرد ملاک به راه افتاد. چند ساعتی راه رفت. گاهی با خود فکر میکرد که زودتر دور بزند و به نقطه شروع بازگردد، اما باز وسوسه میشد که چند گامی بیشتر برود و زمینی بزرگتر را از آن خود کند
تمام کوهپایه را پیمود
غروب بود. روستاییان و کدخدا در انتظار بودند. سایه ای از دور نمایان شد. مرد ملاک کم کم به کدخدا و روستاییان نزدیک می شد

زمانی که به کدخدا رسید، نمیتوانست بایستد. زانو زد. حتی نمیتوانست حرف بزند. بر روی زمین دراز کشید و جان داد

نگاهش هنوز به دوردستها، به کوهپایه ها، خیره مانده بود

کوهپایه هایی که دیگر از آن او نبودند

"تولستوی"



یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:, :: 18:13 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود
و ادعا ميكرد كه زيبا ترين قلب را در تمام آن منطقه دارد
جمعيت زياد جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود
و هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند
كه قلب او به راستی زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند
مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت
ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت :
كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست
مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند
قلب او با قدرت تمام ميتپيد اما پر از زخم بود
قسمت ‌هايي از قلب او برداشته شده
و تكه ‌هايي جايگزين آن شده بود
و آنها به راستی جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند
براي همين گوشه ‌هايی دندانه دندانه در آن ديده ميشد
در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت
كه هيچ تكه‌اي آن را پر نكرده بود
مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود ميگفتند
كه چطور او ادعا میكند كه زيباترين قلب را دارد؟
مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي ميكني
قلب خود را با قلب من مقايسه كن
قلب تو فقط مشتي زخم و بريدگي و خراش است
پير مرد گفت : درست است قلب تو سالم به نظر ميرسد
اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نميكنم
هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده‌ام
من بخشي از قلبم را جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام
گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است
كه به جاي آن تكه ‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام
اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه‌هايي دندانه دندانه
در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند
چرا كه ياد ‌آور عشق ميان دو انسان هستند
بعضي وقتها  بخشي از قلبم را به كساني بخشيده‌ام
اما آنها چيزی از قلبشان را به من نداده‌اند
اينها همين شيارهاي عميق هستند گرچه دردآور هستند
اما ياد‌آور عشقي هستند كه داشته‌ام
اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند
و اين شيارهاي عميق را با قطعه‌ای كه من در انتظارش بوده‌ام پر كنند
پس حالا ميبيني كه زيبايي واقعي چيست؟
مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد
در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير ميشد
به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بيرون آورد
و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت
و در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي
خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت
مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود
اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق از قلب پير مرد
به قلب او نفوذ كرده بود



یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:, :: 18:7 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

 

دارا جــــهــــان نـــدارد، ســـارا زبـــان نـــدارد                                                                بــابــا ســتــاره ای در هــفــت آســمــان نــدارد
کارون ز چشمه خشکید،البرز لب فرو بست                                                                حـــتـــی دل دمـــاونــد،آتــش فــشــان نــدارد
دیـو سـیـاه دربـنـد،آسـان رهـیـد و بـگـریـخت                                                              رســتــم در ایــن هــیـاهـو،گـرز گـران نـدارد
روز وداع خـورشـیـد،زایـنـده رود خـشکید                                                                       زیــرا دل ســپــاهــان،نــقــش جــهــان نـدارد
بــر نــام پــارس دریــا،نــامــی دگــر نــهـادنـد                                                                 گــویــی کــه آرش مــا،تــیــر و کــمــان نــدارد
دریــای مــازنــی هــا،بــر کــام دیـگـران شـد                                                              نــادر ز خــاک بـرخـیـز،مـیـهـن جـوان نـدارد
دارا ! کــجــای کــاری،دزدان ســرزمــیــنـت                                                                  بــر بــیــسـتـون نـویـسـنـد،دارا جـهـان نـدارد
آیـیـم بـه دادخـواهـی،فـریـادمـان بـلند است                                                                  امــا چــه ســود ایــنــجــا، نـوشـیـروان نـدارد
سـرخ و سـپـیـد و سـبز است، این بیرق کیانی                                                            امــا صــد آه و افــســوس، شــیـر ژیـان نـدارد
کـو آن حـکـیـم تـوسـی، شـهـنـامه ای سراید                                                             شــایــد کــه شــاعــر مـا، دیـگـر بـیـان نـدارد
هــرگــز نــخــواب کــوروش، ای مــهــرآریـایـی                                                             بـی نـام تـو، وطـن نـیـز، نـام و نـشـان نـدارد



یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:, :: 1:5 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی


آهای تویی که جای منو گرفتی
یادت باشه
کم حوصله ست

شاید به ظاهر جدی باشه ولی قلب مهربونی داره
بدقول نیست اما گاهی وقتا گرفتاره
تو داره
سعی کن باهاش حرف بزنی
خیلی کاکائو دوست داره
هی بهش نگو: این کارو کن، اون کارو کن، عصبی میشه

خسته که باشه بهتره تنهاش بزاری

اون همه چیز من بود،،حق نداری اذیتش کنی


برای چشمان هیز و حقیر کسانی مینویسم
که زن فقط تن نیست
تو چه از زن بودن میدانی...؟
زن را در چه میبینی

قلب پاکه زن را میپرستی یا بدنش را...؟
به افکار زن فکر میکنی یا به برامدگی های بدنش...!؟

ای کاش
به جای این که اسمه مرد را یدک بکشی کمی مرد بودی

چیه؟؟
چرا دلت گرفته؟؟

او هم آدم است
اگر دوستت دارم هایت را نشنیده گرفت

غصه نخور
اگر رفت
گریه نکن

یک روز چشمانه یک نفر عاشقش می کند
یک روز معنی کم محلی رو میفهمد
یک روز شکستن را درک می کند
آن روز میفهمد آه هایی که کشیدی از ته قلبت بود
میفهمد شکسته یک آدم تاوان سنگینی دارد


یادت باشه دلت که شکست سرت رو بگیری بالا

تلافی نکن
فریاد نزن
شرمگین نباش
دل شکسته، گوشه هایش تیز است

مبادا دل و دست آدمی که روزی،
دلدارت بود زخمی کنی به کینه

مبادا فراموش کنی روزی شادیش آرزویت بود
صبور باش و ساکت

بخواب تا نگاهت کنم
و برای هر نفس تو بوسه ای بنشانم
به طعم
هر چه تو بخواهی




شنبه 21 بهمن 1391برچسب:, :: 23:26 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

حضرت محمد مصطفی (ص): اگر دانش در ثریا هم باشد مردانی از سرزمین پارس بدان دست خواهند یافت.
.
.
کوروش کبیر: ایرانی، هرگز زانو نخواهد زد،
حتی اگر آسمانش کوتاهتر از قامتش باشد.
ایستاده بمیرید، بهتر است تا روی زانوهایتان زندگی کنید.

.
.
اسکندر مقدونی: اگر روزی دیدی که فردی بخاطر کشورش حاضر شده، تمام فرزندانش را قربانی کند
... بدان که آن مرد، اهل امپراطوری پارس است.
(فرزند عزیزترین عضو هر خانواده اي مي‌باشد)

.
.
ناپلئون بناپارت: اگر نیمی از لشگریانم ایرانی بودند،
تمام دنیا را فتح میکردم.

.
.
آدولف هیتلر: اگر مهندسان اسلحه ساز من ایرانی بودند،
يكصد سال قبل از تولدم، جهان به بمب اتمی ميرسيد.

.
.
گوته: روزی دلیری از سرزمین پارس، به تصرف جهان خواهد پرداخت، و کسی نمیتواند جلویش بايستد.



شنبه 21 بهمن 1391برچسب:, :: 23:4 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی


نه برادرم خرمشهر را تکه های پاره پاره تن همان بچه های آبادانی و خرمشهری آزاد کرد که می نشستند سر کوچه و برای هم لاف معرفت می آمدند!ولی خیلی طول کشید تا همه فهمیدند این ها لاف می زدند ولی پایش که بیفتد برای همین شهر لعنتی عزیز همه چیزشان رامی دهند.یک روز آن موقع ها قبل از جنگ به سعید گفتم سعید بریم شِنـُو؟ گفت کجا؟گفتم تو شَـط ... گفت: نه وُلک شَـط خُـوُ کوسه نِـداره... و با هم ساده خندیدیم ... ولی حیف !نمی دانستیم این شوخی های ما روزی می شود دستمایه تمسخر چند شکم سیر جنگ ندیده که نه می فهمد توی صف بمبـُو ایستادن برای آب یعنی چه؟ نه می فهمد توی تابستون از جمشید آبادپیاده رفتن تا آخر ذوالفقاری برای گرفتن دو لیتر نفت یعنی چه ...که آن موقع ها توی خانه شان نشسته بود تام و جری می دیدید! که الان عمق نوستالوژی های دهه شصت هایشان بشود تلویزیون سیاه و سفید و شیر شیشه ای پاک و کارت بازی کردن با دمپایی ... و !که حتی نوستالوژی های بچه های شهر من هم با آن ها فرق دارد! که بچه های شهر من کمبود امکانات نداشتند! خوش بودیم ... آخر ما ها اصلا هنوز معنی امکانات را نفهمیده بودیم!که یک دنیا بچگی پایین شهری داشتیم ...با بک توپ و یک پیراهن برزیلتوی نخلستون و شط و بوارده ...خرمشهرِ هموو نِـنِـه هایی آزاد کردند که مـِینا تو سر، چادرِ عربیِ می بستن دورِ کِـمِـرِشون تو کوچه خِـرابه های خرمشهر و آبودان خَـمسِه خَـمسِه میزِدن دنبال یک تیکه استخون از بِـچه هاشون ...خرمشهرِ اون بچه دوازده ساله ی بـُولکُـومی آزاد کرد که با شناسنامه آقاش رفت جبهه !خرمشهرِ همو کور و چپل هایی آزاد کردند که سر آش فروشی حکیم آش می فروختندخرمشهرِ اون عامویی آزاد کرد که روز آخر بچه هاشِ کنار یک ساک برزنتی شیمیایی خوردن زمین گیر شدند!نه کُـوکا ... به همو خدا قسم خرمشهر همونایی آزاد کردند که الان تو "امیری" نشستند فلافل و صابون و شربت "ویمتو" می فروشند که از گرسنگی نمی رند !خرمشهر اونا همون موقعی آزاد کردند که خدا نشسته بود داشت با ابی چای می خورد! چه خبر داشت از زبون تشنه اینا که سه روز بود آب نخورده بودند ...



شنبه 21 بهمن 1391برچسب:, :: 7:56 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

بخشی از سخنرانی چگوارا در سازمان ملل,پس از پیروزی انقلاب کوبا"

*نماینده کشور آمریکا
ما شنیده ایم که در کشور شما، میان یارانتان کسی به خدا اعتقادی نداره آیا این درسته ؟
**چگوارا
خطاب به شما میگویم که بدانید "من کشور و وطن ندارم، خاک وطن من آنجاست که انسان آزاد باشد"
خیر، اشتباه شنیده اید،
مردم و مبارزان ما به خدا اعتقاد دارند

*نماینده کشور آمریکا
شما چطور؟
شما به خدا اعتقاد دآرید؟
**چگوارا
"من به انسان اعتقاد دارم"
"اعتقاد من آزادی بشریت است"
"تا زمانی که کودکی برای درمان پای شکسته اش باید ۲۰۰ کیلومتر راه طی کند تا به بیمارستان برسد ضمن آنکه نمیتواند هم طی کند، من هیچ وقتی برای فکر کردن به خدا ندارم "



شنبه 21 بهمن 1391برچسب:, :: 7:46 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی


شاید باور نکنید اما شما همیشه یک پزشک همراه خود دارید که آماده پاسخ به نیازهای پزشکی‌تان است. این پزشک، روان شماست. 5 توصیه عجیب زیر را بخوانید تا باورتان شود

1. آلرژی دارید؟ بخندید

وقتی دچار آلرژی می‌شوید، سعی کنید خود را در موقعیت‌ خندیدن قرار دهید. شرکت‌کنندگان در تحقیقی که از سوی محققان ژاپنی انجام شده بود زمانی‌ که به تماشای یک فیلم خنده‌دار نشسته بودند کمتر دچار حساسیت‌ می‌شدند اما همین افراد زمانی ‌که به تماشای یک فیلم جدی نشستند، پیاپی عسطه می‌کردند. خنده موجب عملکرد سریع سیستم عصبی پاراسمپاتیک شما می‌شود و سبب می‌شود فرد کمتر دچار حساسیت شود

2. بدنتان زخم است؟ خوش‌اخلاق باشید

خوش‌رفتاری موجب می‌شود که زخم‌های بدنتان زودتر بهبود یابد. دکتر جانیت کیکلت، استاد روانپزشکی دانشگاه اوهایو معتقد است که رفتار خصمانه و خشونت‌آمیز، روند بهبود زخم‌ها و کبودشدگی‌ها را افزایش می‌دهد. اما خوش‌رفتاری و مثبت اندیشی موجب می‌شود که میزان واسطه شیمیایی سایتوکین در بدن افزایش یابد. سایتوکین موجب می‌شود که سلول‌هایی که برای ترمیم زخم یا هر نقطه آسیب‌دیده بدن نیاز هستند، در نواحی اطراف زخم، زود‌تر تکثیر شوند. بنابراین سعی کنید شاداب و سرحال باشید. دوستانتان را با یک دعوت برای شام یا ناهار غافلگیر کنید. به دیدن اقوام و خویشان‌تان بروید و سعی کنید به مردم کمک کنید. خواهید دید که در مدت کوتاهی خوب می‌شوید

3. بیمارید؟ خوش‌بین باشید

کنار گذاشتن بدبینی گاهی بیماری‌ شما را تا حد بسیاری بهبود می‌بخشد. نتایج تحقیقات نشان داده است افرادی که در تست‌های خوش‌بینی نمره خوبی گرفته‌اند 55 درصد کمتر از افرادی که همیشه احساس شکست و ناامیدی می‌کنند در معرض خطر مرگ به خاطر بیماری‌های قلبی و عروقی قرار دارند. بنابراین سعی کنید در هر هفته فهرستی از افرادی که سپاس‌گزارشان هستید مانند دوستان، اقوام و... تهیه کنید. همچنین سعی کنید از ناراحتی و ناامیدی در خصوص نداشتن چیزهایی که هنوز به آنها دست‌ نیافته‌اید، خودداری کنید. تمرکز بر حس سپاس‌گزاری موجب می‌شود که نگاه مثبتی به زندگی داشته باشید

4. دنبال تناسب‌اندامید؟ تصویرسازی کنید

در ذهن خود تصویری از ورزش‌ها و نرمش‌ها را تداعی کنید تا روند بهبودتان سریع‌تر شود. دانشمندان دانشگاه کلیولند آمریکا معتقدند که تنها ساختن تصویری ذهنی از بلند کردن وزنه و یا وزنه‌برداری موجب می‌‌شود که ماهیچه‌های قوی‌تر داشته باشید و روند بهبودتان سریع‌تر شود. در تحقیقات دانشمندان دانشگاه کلیولند مشخص شد مردانی که تنها در ذهن خود تصویری از ورزش و وزنه‌زدن برای عضله دوسربازو ساخته‌اند حجم ماهیچه‌ای آنها بدون اینکه حتی یک کیلوگرم وزنه زده باشند به اندازه 13 درصد افزایش یافته است. بنابراین هر روز برای 15 دقیقه در ذهن خود تصور کنید که ماهیچه آسیب‌دیده‌تان را نرمش می‌دهید. تمام جزییات ورزش را در ذهن خود تصویر کنید. هر فشاری را که به ماهیچه‌تان وارد می‌شود، در ذهن تصویر کنید. انبساط و انقباض ماهیچه‌تان را هم همین‌طور. این‌کار را انجام دهید و تاثیر آن را ببینید


5. کارتان حساس است؟ موسیقی گوش کنید


وقتی در جاده در حال رانندگی هستید و چشمان‌تان از فرط خستگی قرمز می‌شود، رادیوی اتومبیل‌تان را روشن می‌کنید. محققان ژاپنی معتقدند موسیقی گوش کردن زمانی‌که در حال انجام کارهای روزانه‌تان هستید، موجب می‌شود کمتر احساس خستگی کنید و کارتان را دقیق‌تر و با حوصله بیشتری انجام دهید


موسیقی موجب می‌‌شود بدنتان به درخواست‌های استراحتی که از مغز صادر می‌شود، پاسخ دهد. همچنین موسیقی برخی احساسات بی‌حاصل و خستگی آفرین را در نطفه خفه می‌کند و موجب می‌شود بر سختی کارتان غلبه کنید. بنابراین هنگامی‌که فردای یک شب شلوغ و پر از مهمان در آشپزخانه مشغول شستشوی ظرف‌ها هستید ضبط‌صوت خانه خود را روشن کنید و با فراغ بال به کارتان ادامه دهید



جمعه 20 بهمن 1391برچسب:, :: 11:52 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

هرگز با یک بیشعور وارد بحث نشوید او شما را در سطح خودش پایین میاورد و چون خودش در آن سطح با تجربه تر است شکستتان میدهد



جمعه 20 بهمن 1391برچسب:, :: 11:48 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.

بعد از مرگم، انگشتهای مرا به رایگان در اختیار اداره انگشتنگاری قرار دهید.

به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!

ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند.

عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب اکیدا ممنوع است.

بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم.

کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!

مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند.

روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست.

دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید!

کسانی که زیر تابوت مرا میگیرند، باید هم قد باشند.

شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید.

گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد.

در مجلس ختم من گاز اشکآور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.

از اینکه نمیتوانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش می طلبم.



جمعه 20 بهمن 1391برچسب:, :: 2:30 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

خدایم!

اگر از آن سو به تو روی می آورم که مرا از وجود جهنم نجات دهی از شعله های آن
 مرا رهایی دهی، همان بهتر که در آن شعله ها مرا بسوزانی
 
و اگر از آن سو به تو روی می آورم که مرا به بهشت فراخوانی و در آن جای دهی ؛ درهای بهشت را برویم بسته نگهدار ،
 
 ولی اگر برای خاطر تو به سویت می آیم

خدایم!

مرا از خودت مران .
 
 
 تو گرانبهاترین دارایی من در این دنیا هستی ، بگذار تا ابد در کنارت لانه کنم
 
 
ای بزرگ ! ای مهربان ! ای بخشاینده و ای عاشق!   ای صاحب غروب زیبا! ای خالق باران رحمت ! ای بخشاینده هر گناه و معصیت!  ای رئوفا! ای شکورا! ای قادر بی انتها! ای مطلق هر چیز ! ای مسلط بر هر امور!  ای صاحب هر نسیم ! ای فرمانبردان موجهای سرکش! ای خالق مخلوق!  ای شاهد هر ماجرا! ای پدیدآورنده هر اتفاق!  ای نازنین مهربان! ای قدرت مطلق! ای برازنده  سلطنت!  ای نگاه دارنده ایمان ما! ای فرمانده آتش ! ای فرمانده آب و خاک و باد  ای طرفه نگار بی رقیب ! ای معشوقه من در عشق بازی! ای گستره قدرت و جلال!  ای شکافنده دو دریا! ای زنده کننده هر مرده ای ! ای بینا کننده هر کوری!  ای آنکه بی اذن تو برگی از شاخه جدا نمی شود و قطره از آسمان نمی بارد!  ای گم شده در هستی و محیط! ای خاق صدای زیبای بلبل! ای تمام معنی هر چه زیبائی است!  ای پدیدار کننده مه و باران! ای جاری کننده رود در جنگل! ای خالق بوی خاک پس از باران!  تو را به وجودت قسم! تو را عشقی که در درون دو دل تنها قرار داده ای! تو را به لحظه ای که دلها برای شنیدن صدایت می تپد ! تو را قسم به لحظه لقایت!  از گناهان ما بگذر - ما را در کنار خودت محشور کن - ما را به رضایت به بهشت بفرست ما را به لیاقتمان راهی رضوانت کن  خداوندا ما را به رحمتت مورد قضاوت قرار ده نه به عدالتت چرا که رسوای جهانیم 
 
 
 
ای یگانه! ای بی همتا!  ای شنونده بر سکوت من!  ای آنکه در کائنات بزرگ خود بر انسانی همچون من دستور سجده داده ای!  ای خدا!  ای خدای مهربانی!  ای خدای خوبی!  ای خدای ارزن و گندم!  ای دهنده نعمت آب!   ای نقاش جهان و فلک!  ای زنده کننده جان و روح بیمار من!  ای خالق عقل و کمال!  ای خدای بزرگ!  ای رحمان!  ای رحیم!
 
 
 
تو را قسم به شب پر ستاره، تو را قسم به دل پاره پاره، تو را قسم به شهاب گریزان، تو را قسم به لحظه های برگ ریزان، تو را قسم به نگاه معصوم کودک، تو را قسم به شکوه باز شدن غنچه های پر امید، تو را قسم به اشک توبه، تو را قسم به ستاره های دل انگیز، تو را قسم به دعای مادر!
 چنان ذکرت را بر زبانم جاری کن که حتی در بستر بیماری و در زمان گفتن هر آنچه که نمی دانم، فقط نام تو بر زبانم باشد بگذار چنان در روح و افکارم رخنه کنی که هیچ تارو پودی از من بدون تو شکوفا نگردد. چنان در درون روحم باش تا هر گام و حرکتی از من بوی خدا بدهد



جمعه 20 بهمن 1391برچسب:, :: 2:23 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی



ای بـــــهـــتــریـــنم

چه غروری سراپای وجودم را فرا می گیرد وقتی که میبینم تو با تمام بزرگیت چه عاشقانه به من کوچک نگاه می کنی و تمام دستوراتت تنها و تنها به خاطر خود من است و من گاهی چه کودکانه بهانه میگیرم و چه بهای بزرگی می دهم از بهانه هایم
عـــــزیــــز تـــریــــنـــم

چه خوب است که آگاهی و می دانی که اکثرا کم کاری ها و بدکارهایم از روی ندانی و جهالت است و چه بهای بزرگی می دهم از ندانم کاری هایم

مـــهـــربـــان تـــریـــنــم

!گاهی با خود می اندیشم که چه بی رحمانه به خود ظلم می کنم وقتی که تو برایم راه گذاشتی و راهنما و خودت در لحظه لحظه عمرم کنارم هستی،به حرف هایم ،درد هایم و شیطنت هایم گوش می دهی اما من چشم هایم را به رویت که تمام هستی ام را فراگرفته و گوش هایم که پر از حرف های توست می بندم و برای خود دنیایی از پوچی و خود آزاری می سازم که بدترین بهایش نبودن توست و چه بهای بزرگی ست نبودن تو

بـــخــــشــنــده تـــریـــنـــم!
تقاضای بزرگی نیست از بزرگی ،بزرگی خواستن ! و من چون کودکی پر از شیطنت از تو می خواهم که با غلط گیر مهربانی هایت تمام تند روی ها و کند روی هایم را لاک بگیری و چشم هایم را امیدوارانه می بندم و آرام می پرسم : می شود به خاطر گل رویت به رویم نیاوری؟! به جان خودت مهربانی و بخشندگیت مرا پرو کرده است و البته گاهی چه بهای خنده داری می دهم از پرویی هایم



سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:, :: 21:27 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی


انسان هاي بزرگ در باره عقاید  سخن مي گويند
انسان هاي متوسط در باره وقایع سخن مي گويند
انسان هاي كوچك پشت سر ديگران سخن مي گويند

********
انسان هاي بزرگ درد ديگران را دارند
انسان هاي متوسط درد خودشان را دارند 
انسان هاي كوچك بي دردند

*******
انسان هاي بزرگ عظمت ديگران را مي بينند
انسان هاي متوسط به دنبال عظمت خود هستند
انسان هاي كوچك عظمت خود را در تحقير ديگران مي بينند


******
انسان هاي بزرگ به دنبال كسب حكمت هستند
انسان هاي متوسط به دنبال كسب دانش هستند
انسان هاي كوچك به دنبال كسب سواد هستند

*******

انسان هاي بزرگ به دنبال طرح پرسش هاي بي پاسخ هستند
انسان هاي متوسط پرسش هائي مي پرسند كه پاسخ دارد
انسان هاي كوچك مي پندارند پاسخ همه پرسش ها را مي دانند


******
انسان هاي بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند
انسان هاي متوسط به دنبال حل مسئله هستند
انسان هاي كوچك مسئله ندارند

******
انسان هاي بزرگ سكوت را براي سخن گفتن برمي گزينند
انسان هاي متوسط گاه سكوت را بر سخن گفتن ترجيح مي دهند
انسان هاي كوچك با سخن گفتن بسيار، فرصت سكوت را از خود مي گيرند

******

به نظر شما چگونه میتوانیم جزء انسانهای بزرگ باشیم ویا نه !!!!
جزء انسانهای متوسط باشیم ؟؟؟؟
یا لااقل جزء انسانهای کوچک نباشیم؟؟؟؟



سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:, :: 1:52 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی


با تو آغاز نکردم که روزی به پایان برسانم
عاشقت نشدم که روزی از عشق خسته شوم
با تو عهد نبستم که روزی عهدم را بشکنم
همسفرت نشدم که روزی رفیق نیمه راهت شوم
همسنفت نشدم که روزی عطر نفسهایم را از تو دریغ کنم
و با یاد تو زندگی نمیکنم که روزی فراموشت کنم
با تو آغاز کردم که دیگر به پایان نیندیشم
عاشقت شدم که عاشقانه به عشق تو زندگی کنم
با تو عهد بستم که با تو تا آخرین نفس بمانم
همسفرت شدم که تا پایان راه زندگی با هم باشیم
همسنفست شدم که با عطر نفسهایت زنده بمانم
و با یادت زندگی میکنم که همانا با یادت زندگی برایم زیباست.
همچنان لحظات زیبای با تو بودن میگذرد ،
از آغاز تا به امروز عاشقانه با تو مانده ام ای همسفر من در جاده های نفسگیر زندگی
اگر در کنار من نباشی با یادت زندگی میکنم ،
آن لحظه نیز که در کنارمی با گرمی دستهایت و نگاه به آن چشمان زیباست زنده ام
ای همنفس من بدون تو این زندگی بی نفس است ،
عاشق شدن برایم هوس است و مطمئن باش این دنیا برایم قفس است.
با تو آغاز کرده ام که عاشقانه در دشت عشق طلوع کنم ، طلوعی که با تو غروبی را نخواهد داشت
و همچنان لحظات زیبای با تو بودن میگذرد ، لحظه هایی سرشار از عشق و محبت
با تو بودن را میخواهم نه برای فرداهای بی تو بودن
با تو بودن را میخواهم برای فرداهای در کنار تو بودن
با تو بودن را میخواهم برای فرداهای عاشقانه تر از امروز
پس ای عزیز راه دورم با من باش ، در کنارم باش و تا ابد همسفرم باش

 



سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:, :: 1:49 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

پیرمرد عاشق

پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را می شناسم



شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, :: 6:17 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد.
این مرد در عرض 30 دقیقه، شش قطعه ازبهترین قطعات باخ را نواخت.

از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهایشان به سمت مترو هجوم آورده بودند.

سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد.

از سرعت قدمهایش کاست و چند ثانیه ای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد.

یک دقیقه بعد، ویلونزن اولین انعام خود را دریافت کرد.

خانمی بی آنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه اش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد.

چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت سر تکیه داد، ولی ناگهان نگاهی به ساعت خود انداخت وبا عجله از صحنه دور شد.

کسی که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد، کودک سه ساله ای بود که مادرش با عجله و کشان کشان به همراه می برد. کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویلونزن پرداخت، مادر محکم تر کشید وکودک در حالیکه همچنان نگاهش به ویلون زن بود، بهمراه مادر براه افتاد، این صحنه، توسط چندین کودک دیگرنیز به همان ترتیب تکرار شد، و والدینشان بلا استثنا برای بردنشان به زور متوسل شدند.

در طول مدت 30 دقیقه ای که ویلون زن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند. بیست نفر انعام دادند، بی آنکه مکثی کرده باشند، و سی و دو دلار عاید ویلون زن شد.

وقتیکه ویلون زن از نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسی متوجه شد، نه کسی تشویق کرد، ونه کسی او را شناخت.

هیچکس نمیدانست که این ویلون زن همان "جاشوا بل" (Jashua Bell) یکی از بهترین موسیقی دانان جهان است، و نوازنده ی یکی از پیچیده ترین قطعات نوشته شده برای ویلون به ارزش سه ونیم میلیون دلار، میباشد.

جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در یکی از تئاتر های شهر بوستون، برنامه ای اجرا کرده بود که تمام بلیط هایش پیش فروش شده بود، وقیمت متوسط هر بلیط یکصد دلار بود.

این یک داستان حقیقی است، نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط واشینگتن پست ترتیب داده شده بود، وبخشی از تحقیقات اجتماعی برای سنجش توان شناسایی، سلیقه و الوویت های مردم بود.

نتیجه:

آیا ما در شرایط معمولی و ساعات نامناسب، قادر به مشاهده ودرک زیبایی هستیم؟

لحظه ای برای قدردانی از آن توقف میکنیم؟

آیا نبوغ و شگرد ها را در یک شرایط غیر منتظره میتوانیم شناسایی کنیم؟

یکی از نتایج ممکن این آزمایش میتواند این باشد:

اگر ما لحظه ای فارغ نیستیم که توقف کنیم و به یکی از بهترین موسیقی دانان جهان که در حال نواختن یکی از بهترین قطعات نوشته شده برای ویلون است، گوش فرا دهیم ،چه چیز های دیگری را داریم از دست میدهیم؟




شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, :: 6:11 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی



اندكي فكر كن
به آنهایی فکر کن که هیچگاه فرصت آخرین نگاه و خداحافظی را نیافتند.
به آنهایی فکر کن که در حال خروج از خانه گفتند :
"روز خوبی داشته باشی"، و هرگز روزشان شب نشد.
به بچه هایی فکر کن که گفتند :
"مامان زود برگرد"، و اکنون نشسته اند و هنوز انتظار می کشند.
به دوستانی فکر کن که دیگر فرصتی برای در آغوش کشیدن یکدیگر ندارند
و ای کاش زودتر این موضوع را می دانستند.
به افرادی فکر کن که بر سر موضوعات پوچ و احمقانه رو به روی هم می ایستند
و بعد "غرور" شان مانع از "عذر خواهی" می شود،
و حالا دیگر حتی روزنه ای هم برای بازگشت وجود ندارد.
من برای تمام رفتگانی که بدون داشتن اثر و نشانه ای از مرگ،
ناغافل و ناگهانی چشم از جهان فرو بستند،
سوگواری می کنم.
من برای تمام بازماندگانی که غمگین نشسته اند و هرگز نمی دانستند که :
آن آخرین لبخند گرمی است که به روی هم می زنند،
و اکنون دلتنگ رفتگان خود نشسته اند،
گریه می کنم.

به افراد دور و بر خود فکر کنید ...

کسانی که بیش از همه دوستشان دارید،
فرصت را برای طلب "بخشش" مغتنم شمارید،
در مورد هر کسی که در حقش مرتکب اشتباهی شده اید.
قدر لحظات خود را بدانید.
حتی یک ثانیه را با فرض بر این که آنها خودشان از دل شما خبر دارند از دست ندهید؛
زیرا اگر دیگر آنها نباشند،
برای اظهار ندامت خیلی دیر خواهد بود !

"دیروز"
گذشته است؛

و

"آینده"
ممکن است هرگز وجود نداشته باشد.
لحظه "حال" را دریاب
چون تنها فرصتی است که برای رسیدگی و مراقبت از عزیزانت داری.
  اندکی فکر کن ... 



جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 23:40 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

یک روز پسری دوازده ساله که لاک پشت مرد ه ای را که ماشین از رویش رفته بود را با نخ می کشید وارد یکی از خانه های "فساد" اطراف آمستردام شد و گفت:
- من می خواهم با یکی از خانم ها سکس داشته باشم. پول هم دارم و تا به مقصودم نرسم از اینجا نمی روم
گرداننده آنجا که همه "مامان" به او می گفتند و کاری با اخلاقیات و اینجور حرفها نداشت اندکی فکر کرد و گفت:
- باشه یکی از دخترها رو انتخاب کن
پسر پرسید: هیچکدامشان بیماری مسری که ندارند؟
"مامان" گفت: نه ندارند
پسر که خیلی زبل بود گفت:
- تحقیق کردم و شنیدم همه آنهایی که با لیزا میخوابند بعدش باید یک آمپول بزنند. من هم لیزا را میخواهم
اصرار پسرک و پول توی دستش باعث شد که "مامان" راضی بشه. در حالی که لاک پشت مرده را می کشید وارد اتاق لیزا شد . ده دقیقه بعد آمد بیرون و پول را به "مامان" داد و می خواست بیرون برود که "مامان" پرسید:
- چرا تو درست کسی را که بیماری مسری آمیزشی دارد را انتخاب کردی؟
پسرک با بی میلی جواب داد:
- امروز عصر پدر و مادرم میروند رستوران و یک خانمی که کارش نگهداری بچه هاست و بهش کلفت میگیم میاد خونه ما تا من تنها نباشم.. این خانم امشب هم مثل همیشه حتما با من خواهد خوابید و کارهای بد با من خواهد کرد. در نتیجه این بیماری آمیزشی به او هم سرایت خواهد کرد
بعدا که پدر و مادرم از رستوران برگشتند پدرم با ماشینش کلفت را به خونه اش میرسونه و طبق معمول تو راه ترتیب اونو خواهد داد و بیماری به پدرم سرایت خواهد کرد
وقتی برگشت آخر شب پدرم و مادرم با هم اختلاط خواهند کرد و در نتیجه مادرم هم مبتلا خواهد شد. فردایش که پستچی میاد طبق معمول مادرم و پستچیه قاطی همدیگر خواهند شد
هدفم مبتلا کردن این پستچی پست فطرت هست که با ماشینش روی لاک پشتم رفت و اونو کشت



جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 23:29 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

انسان های کوچک به افراد می پردازند
انسان های متوسط به اعمال
ولی انسان های بزرگ به افکار



جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 23:26 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی


آرام بخواب کوروش
دشمنان فرزند نمایت
تشنگی خاک به معرفت را
در آب غرق خواهند کرد
آوازه ات اگر چه بلند
و فرامین ات اگر چه جهانی
اندیشه هایت اگر چه انسانی
اما خصم بداندیش ات
حتی به سهم ناچیز تو
از دنیای خاکی هم رحم نمی کند
آرام بخواب کوروش
اگر دو هزار و پانصد سال
آسمان آبی
به تماشای مقبره ات می بالید
از این پس
آبی آب، تو را در آغوش خواهد کشید
آرام بخواب کوروش
اگر روزی دختران و زنانت را
با حقارت و اسارت
در بیابانهای خشک و سوزان
به نمایش میگذاشتند
امروز نیز آن تاریخ
در بیابانهای زرق و برق گرفته
تکرار میشود
آرام بخواب کوروش
اگر روزی بیگانگان
خاکت را به توبره میکشیدند
امروز سفیران غم و نکبت
خود این کار را میکنند
چه سر گذشت غم انگیزیست کوروش
فرزندان بی انصافت
مهربانی تو را کجا جا گذاشته اند؟
گویا فراموش کردن
ندای جهانی صلح تو
برای فرزندانت
آسانتر از گردن نهادن
_______________



جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 1:55 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

اينجا ايران است! اين که شما در خانه چه برنامه‌اى می‌بينيد به ما مربوط است، اينکه در خيابان چه مي‌پوشيد به ما مربوط است، آنچه می‌نوشيد و آنچه می‌گوييد به ما مربوط است! با چه کسى بيرون ميرويد به‌ ما مربوط است، چه دينى داريد و چگونه آرايش ميکنيد به ما مربوط است؛ اما امنيت، وضع معيشت، قدرت خريد، کيفيت تحصيل، آينده فرزندانتان، تفريح جوانانتان، امنيت راه‌ها، مشکل مسکن و بقيه موارد به ما مربوط نيست، مشکل خودتان است

اينجا ايران است! کشوری که مردم اش بجای حل مشکلاتشان سعی می کنند به بهترین شکل خود را با آن تطبیق دهند

اينجا ايران است که در آن ، مردان برای ابراز عشق به جای گفتن: "دوستت دارم"، می گویند: " خونه خالی د
اينجا ايران است! مجلس طرح دو فوریتی نجات دریاچه ارومیه را رد می کنه! اما طرح عفاف و حجاب با ۱۹۰ رای تصویب میشه! یعنی گاوداری از این مجلس مفیدتره
دریاچه ارومیه خشک شد یه خبر تو صدا و سیما نگفتن حالا امروز میگه 25 فلامینگو در جنوب فرانسه یخ زد
تو شبکه 3 برنامه راهپیمایی روبروی دانشگاه شریف بود به یارو گفت نظرت راجع به حضور پرشور مردم چیه؟ گفت خیلی عالیه مارو از کرمانشاه آوردن اینجا تا مشت محکمی به دهن استکبار بزنیم ....؟؟؟!!!! گزارشگر لکنت زبون گرفت بي نوا
داشتم فکر میکردم ... ما وزارت امور خارجه واسه چی میخوایم ؟! ! ما که فقط با خودمون در ارتباطیم
به بچه كوچيک همسايمون ميگم 22 بهمن چه روزيه؟ ميگه حمله جمهوری اسلامی به ايران

 



جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 1:52 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

دختر کوچکی در یک کلبه محقر دور از شهر در یک خانواده فقیر به دنیا آمده بود. زایمان، زودتر از زمان مقرر انجام شده و او نوزادی زودرس، ضعیف و شکننده‌ای بود، طوری که همه شک داشتند او زنده بماند. وقتی ۴ ساله شد، بیماری ذات‌الریه و مخملک را با هم گرفت، ترکیب خطرناکی که پای چپ او را از کار انداخت و فلج کرد؛ اما او خوش‌شانس بود..
او خوش شانس بود چون مادری داشت که او را تشویق و دلگرم می‌کرد. مادرش به او گفت: علی‌رغم مشکلی که در پایت داری، با زندگیت هر کاری که بخواهی می‌توانی بکنی، تنها چیزی که احتیاج داری ایمان، مداومت در کار، جرأت و یک روح سرسخت و مقاوم است. بدین ترتیب در ۹ سالگی دختر کوچولو بست‌های آهنی پایش را کنار گذاشت و بر خلاف آنچه دکترها می‌گفتند‌ که هیچ‌گاه به طور طبیعی راه نمی‌رود، راه رفت و ۴ سال طول کشید تا قدم‌های منظم و بلندی را برداشت و این یک معجزه بود!
او یک آرزوی باور نکردنی داشت، آرزو داشت بزرگ‌ترین دونده زن جهان شود؛ اما با پاهایی مثل پاهای او این آرزو چه معنایی می‌توانست داشته باشد؟ در ۱۳ سالگی در یک مسابقه دو شرکت کرد و در تمام مسابقات آخرین نفر بود. همه به اصرار به او می‌گفتند که این کار را کنار بگذارد، اما روزی فرا رسید که او قهرمان مسابقه شد!
از آن زمان به بعد ویلما رادولف در هر مسابقه‌ای شرکت کرد و برنده شد. در سال ۱۹۶۰ او به بازی‌های المپیک راه یافت و آنجا در برابر اولین دونده زن دنیا، یک دختر آلمانی قرار گرفت که تا به حال کسی نتوانسته بود او را شکست دهد؛ اما ویلما پیروز شد و در دو ۱۰۰ متر، ۲۰۰ متر و دو امدادی ۴۰۰ متر ۳ مدال المپیک گرفت. او اولین زنی بود که توانست در یک دوره المپیک ۳ مدال طلا کسب کند.
در حالی که گفته بودند او هیچ وقت نمی تواند دوباره راه برود!



چهار شنبه 11 بهمن 1391برچسب:, :: 6:14 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

هــــوس کردم بازم امشــــــب زیر بارون توی خیابون
به یادت اشــــک بریزم طبق معمـــول همیشه
آخه وقتــــی بارون مـــیــاد رو صورت یه عاشـــــق مثـــــل مـــــــــن

حتی فرق اشــــک و بـــــارون دیگه مــــــعلوم نمیشــــــه

امــــــــــشــــــــب چـــــــشـــــــای مـــــــن مـــــــــثلـــــــه ابــــــرای بــــــــــهــــــاره

نــــــخنـــــــد به حال من که حــــــالـــــــم گـــریــــه داره

چرا گریم نمیتونه رو تو تاثیری بذاره
آره بخند بخند که حالم خنده داره

آره بخـــــنـــــــــــــد بخـــــــنـــــــد کـه حـالـم خنــــــــده داره
بخـــــــــنــــــــــــد بـخـــــــــنـــــــــد کـه حـــــــــالـــــم خـنـده داره

این عـــــــشقـــــــــه یک طـــــــرف من رو کشــــــونده تو خیابونـــــــــا


نمیخوام توی این خلوت کسی دورو برم باشه

نه پلــــــــــکام روی هم میرن نه دست میکشم از گــــــریــــــه
نه میخوام بند بیاد نه بارون نه چتـــــــــــری رو ســـــــــرم باشه

امــــــــــشــــــــب چـــــــشـــــــای مـــــــن مـــــــــثلـــــــه ابــــــرای بــــــــــهــــــاره
نخند به حال من که حالم گریه داره
چرا گریم نمیتونه رو تو تاثیری بذاره
آره بخند بخنــــــد که حالم خـــــنده داره
آره بخــــنـــــــــد بخــــــــــنـــــــــد کـــــــه حــــــــالــــــم خـــــــنـــــــده داره

بــــــــخـــــــــنــــــــــد بخــــــنـــــــــد کـــــــــه حـالـــــم خنـده داره
نه پلکـــــــام روی هـــــــم میرن نه دســــــــت مــــــــیکــــــــشم از گریـــــــه
نه میخوام بند بیاد نه بارون نه چتری رو سرم باشه

امــــــــــشــــــــب چـــــــشـــــــای مـــــــن مـــــــــثلـــــــه ابــــــرای بــــــــــهــــــاره
نخنـــــد به حال من که حالم گـــــــــریه داره
چــــــــرا گریم نمیتونه رو تو تاثیری بــــــــــــذاره

آره بخــــــــند بخند که حالم خـــنده داره
آره بخــــنـــــــــد بخــــــــــنـــــــــد کـــــــه حــــــــالــــــم خـــــــنـــــــده داره
بــــــــخـــــــــنــــــــــد بخــــــنـــــــــد کـــــــــه حـالـــــم خنـده داره
 



چهار شنبه 11 بهمن 1391برچسب:, :: 6:2 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی