نه برادرم خرمشهر را تکه های پاره پاره تن همان بچه های آبادانی و خرمشهری آزاد کرد که می نشستند سر کوچه و برای هم لاف معرفت می آمدند!ولی خیلی طول کشید تا همه فهمیدند این ها لاف می زدند ولی پایش که بیفتد برای همین شهر لعنتی عزیز همه چیزشان رامی دهند.یک روز آن موقع ها قبل از جنگ به سعید گفتم سعید بریم شِنـُو؟ گفت کجا؟گفتم تو شَـط ... گفت: نه وُلک شَـط خُـوُ کوسه نِـداره... و با هم ساده خندیدیم ... ولی حیف !نمی دانستیم این شوخی های ما روزی می شود دستمایه تمسخر چند شکم سیر جنگ ندیده که نه می فهمد توی صف بمبـُو ایستادن برای آب یعنی چه؟ نه می فهمد توی تابستون از جمشید آبادپیاده رفتن تا آخر ذوالفقاری برای گرفتن دو لیتر نفت یعنی چه ...که آن موقع ها توی خانه شان نشسته بود تام و جری می دیدید! که الان عمق نوستالوژی های دهه شصت هایشان بشود تلویزیون سیاه و سفید و شیر شیشه ای پاک و کارت بازی کردن با دمپایی ... و !که حتی نوستالوژی های بچه های شهر من هم با آن ها فرق دارد! که بچه های شهر من کمبود امکانات نداشتند! خوش بودیم ... آخر ما ها اصلا هنوز معنی امکانات را نفهمیده بودیم!که یک دنیا بچگی پایین شهری داشتیم ...با بک توپ و یک پیراهن برزیلتوی نخلستون و شط و بوارده ...خرمشهرِ هموو نِـنِـه هایی آزاد کردند که مـِینا تو سر، چادرِ عربیِ می بستن دورِ کِـمِـرِشون تو کوچه خِـرابه های خرمشهر و آبودان خَـمسِه خَـمسِه میزِدن دنبال یک تیکه استخون از بِـچه هاشون ...خرمشهرِ اون بچه دوازده ساله ی بـُولکُـومی آزاد کرد که با شناسنامه آقاش رفت جبهه !خرمشهرِ همو کور و چپل هایی آزاد کردند که سر آش فروشی حکیم آش می فروختندخرمشهرِ اون عامویی آزاد کرد که روز آخر بچه هاشِ کنار یک ساک برزنتی شیمیایی خوردن زمین گیر شدند!نه کُـوکا ... به همو خدا قسم خرمشهر همونایی آزاد کردند که الان تو "امیری" نشستند فلافل و صابون و شربت "ویمتو" می فروشند که از گرسنگی نمی رند !خرمشهر اونا همون موقعی آزاد کردند که خدا نشسته بود داشت با ابی چای می خورد! چه خبر داشت از زبون تشنه اینا که سه روز بود آب نخورده بودند ...
نظرات شما عزیزان: