درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها
  • ردیاب جی پی اس ماشین
  • ارم زوتی z300
  • جلو پنجره زوتی

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان حقیقت و آدرس ghasemshah.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 20
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 26
بازدید ماه : 29
بازدید کل : 15721
تعداد مطالب : 62
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


حقیقت




معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا...دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : (چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟

فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم )


دخترک چانه لرزانش را جمع کرد... بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم...
اونوقت قول می دم مشقامو تمییز بنویسم...
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا ...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد ...




جمعه 27 بهمن 1391برچسب:, :: 17:51 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

کوروش کبیر می گوید:

بودن با کسی که دوستش نداری ونبودن با کسی که دوستش داری همه اش رنج است پس اگر همچون خود نیافتی مثل خدا تنها باش



جمعه 27 بهمن 1391برچسب:, :: 17:34 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

به دنیا پا نهاده ای

درست مانند :

                  کتابی باز ساده و نانوشته

باید سرنوشت خود را رقم بزنی

خود و نه کس دیگر

چه کسی می تواند چنین کند؟

چگونه ؟

 چرا ؟

به دنیایی آمده ای!

هم چون یک بذر بمانی و بمیری

 اما می توانی گل باشی و بشکفی

 می توانی:

      درخت باشی و ببالی !

                                ((  اشو ))



پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, :: 20:29 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

چه رسم جالبی است !!!


محبتت را میگذارند پای احتیاجت …


صداقتت را میگذارند پای سادگیت …


سکوتت را میگذارند پای نفهمیت …


نگرانیت را میگذارند پای تنهاییت …


و وفاداریت را پای بی کسیت …


و آنقدر تکرار میکنند که خودت باورت میشود که تنهایی و بیکس و محتاج !!!



پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, :: 20:24 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی


كوله‌پشتی‌اش را برداشت و راه افتاد. رفت كه دنبال خدا بگردد؛ و گفت: تا كوله‌ام از خدا پر نشود برنخواهم گشت. نهالی رنجور و كوچك كنار راه ایستاده بود. مسافر با خنده‌ای رو به درخت گفت: چه تلخ است كنار جاده بودن و نرفتن. و درخت زیر لب گفت: ولی تلخ‌تر آن است كه بروی و بی ‌رهاورد برگردی. كاش می‌دانستی آن‌ چه در جست‌وجوی آنی، همین جاست. مسافر رفت و گفت: یك درخت از راه چه می‌داند، پاهایش در گل است. او هیچ‌گاه لذت جست‌وجو را نخواهد یافت.
و نشنید كه درخت گفت: اما من جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام و سفرم را كسی نخواهد دید. جز آن كه باید. مسافر رفت و كوله‌اش سنگین بود. هزار سال گذشت. هزار سالِ پر خم و پیچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و ناامید. خدا را نیافته بود، اما غرورش را گم كرده بود. به ابتدای جاده رسید. جاده‌ای كه روزی از آن آغاز كرده بود. درختی هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده بود. زیر سایه‌اش نشست تا لختی بیاساید. مسافر درخت را به یاد نیاورد. اما درخت او را می‌شناخت. درخت گفت: سلام مسافر، در كوله‌ات چه داری، مرا هم مهمان كن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام خالی است و هیچ چیز ندارم. درخت گفت: چه خوب، وقتی هیچ چیز نداری، همه چیز داری. اما آن روز كه می‌رفتی، در كوله‌ات همه چیز داشتی، غرور كمترینش بود، جاده آن را از تو گرفت. حالا در كوله‌ات جا برای خدا هست. و قدری از حقیقت را در كوله مسافر ریخت. دست‌های مسافر از اشراق پر شد و چشم‌هایش از حیرت درخشید و گفت: هزار سال رفتم و پیدا نكردم و تو نرفته این همه یافتی!

درخت گفت: زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم. و نور دیدن خود، دشوارتر از نور دیدن جاده‌هاست



پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, :: 1:49 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی


خداوند بی نهایت است و لا مکان و بی زمان
اما بقدر فهم تو کوچک میشود
و بقدر نیاز تو فرود می آید
و بقدر آرزوی تو گسترده میشود
و بقدر ایمان تو کارگشا میشود
و به قدر نخ پیر زنان دوزنده باریک میشود
و به قدر دل امیدواران گرم میشود

یتیمان را پدر می شود و مادر
بی برادران را برادر می شود
بی همسرماندگان را همسر میشود
عقیمان را فرزند میشود
ناامیدان را امید می شود
گمگشتگان را راه میشود
در تاریکی ماندگان را نور میشود
رزمندگان را شمشیر می شود
پیران را عصا می شود
و محتاجان به عشق را عشق می شود

خداوند همه چیز می شود همه کس را
به شرط اعتقاد
به شرط پاکی دل
به شرط طهارت روح
به شرط پرهیز از معامله با ابلیس



بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا
و مغز هایتان را از هر اندیشه خلاف
و زبان هایتان را از هر گفتار ِناپاک
و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار

و بپرهیزید
از ناجوانمردیهــا
ناراستی ها
نامردمی ها

چنین کنید تا ببینید که خداوند
چگونه بر سر سفره ی شما
با کاسه یی خوراک و تکه ای نان می نشیند
و بر بند تاب، با کودکانتان تاب میخورد
و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند
و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند

مگر از زندگی چه میخواهید
که در خدایی خدا یافت نمیشود؟
که به شیطان پناه میبرید؟
که در عشق یافت نمیشود
که به نفرت پناه میبرید؟
که در حقیقت یافت نمیشود
که به دروغ پناه میبرید؟
که در سلامت یافت نمیشود
که به خلاف پناه میبرید؟
و مگر حکمت زیستن را از یاد برده اید
که انسانیت را پاس نمی دارید ؟!


از سخنان ملاصدرای شیرازی



پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, :: 1:36 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

بــوى گــنــد خـــيــانــت تــمام شــهــر را گــرفــتــه...

مــردان چــشــم چــران...

زنــان خــائــن...

پــســران شهــوتــى و دخــتــران شــهــوتــى تــر...

پـــــس چــــه شـــد؟؟!!!

چــيــدن يـــك سيــب

و ايــن هــمــه تــقــاص؟؟!!!

بــيــچــاره آدم... بــيــچــاره آدمــيــت



پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, :: 1:33 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

ما در زندگي با چهار دسته از انسانها برخورد ميكنيم:

دسته اول آنهاییکه وقتی هستند هستند،وقتی که نیستند نیستند
عمده آدمها حضورشان مبتنی برفیزیک است تنها بالمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم میشوند.بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند .

دسته دوم آنهاییکه وقتی هستند نیستند ، وقتی که نیستند هم نیستند
مردگانی متحرک درجهان .خودفروختگانی که هویت شان رابه ازای چیزی فانی واگذاشته اند. بی شخصیت وبی اعتبار .هرگز به چشم نمی آیند، مرده وزنده شان یکی است .

دسته سوم آنانیکه وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم هستند
آدمهای باشخصیت ومعتبر . کسانیکه دربودنشان سرشار ازحضورند ودرنبودنشان هم تاثیرشان را وامیگذارند. کسانیکه همواره درخاطر ما میمانند. دوستشان داریم وبرایشان ارزش واحترام قایلیم .

دسته چهارم کسانیکه وقتی هستند نیستند ، ووقتی نیستند هستند
شگفت انگیزترین آدمها . درزمان بودنشان چنان قدرتمندو باشکوهند که مانمیتوانیم حضورشان را دریابیم اماوقتی  ازپیش مامیروند ، نرم نرم ، آهسته آهسته ، درک میکنیم ،باز میشناسیم ومی فهمیم که آنان چه بوده اند، چه میگفته اند وچه میخواسته اندماهمیشه عاشق این آدمها هستیم .هزار حرف برایشان داریم اما وقتی در برابرشان قرار میگیریم ، قفل برزبانمان میزنند، اختیار ازماسلب میشود ،سکوت میکنیم وغرق درحضورشان میشویم ودرست درزمانیکه میروند یادمان می آید که چه حرفها داشتیم ونگفتیم .شاید تعداد اینها درزندگی مابه تعداد انگشتان دست هم نرسد .
خدایا
درطول زندگیمان دراین جهان ،مارا  حداقل بایکی از بندگان دسته چهارم آشنا کن ومارا دربهترین دسته ها وگروهها جای ده.

آمین یارب العالمین



پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, :: 1:21 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

بدون تو نمی‌خوام

دستم روی دیوار اتاقت جا ماند
پایم روی پله‌هایی که می‌دویدیم
رد اشک‌هایم را بگیر
شاید که چشم‌هایم را گوشه‌ای بیابی
کنار خاطره محو لبخندهایت
سرم را به یادگارهایت گرم کرده‌ام
چشم بگردانی پیدایش می‌کنی
لبم را آخرین بار به خداحافظی‌ات بستم
نمی‌دانم کجاست
گوش‌هایم هم که از قدیم به صدایت وصل بود
لابه‌لای لباس‌هایت را نگاه کن
آمیخته به عطر تنت صورتم کامل می‌شود
دلم هم که پیش توست
هروقت آمدی سرهمم کن
کمی نَفَس هم بیاور تا زندگی کنم



دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:, :: 19:7 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی

مرد ملاک وارد روستا شد. آوازه اش را از ماهها پیش شنیده بودند. زمینها را میخرید. خانه ها را ویران میکرد و ساختمانهایی مدرن بر آنها بنا میکرد

پیشنهادهایش آنقدر جذاب بود که همه را وسوسه میکرد. روستاها یکی پس از دیگری به دست او ویران شده بود. نوعی حرص عجیب داشت. حرص برای زمینخواری

همه میدانستند که پیشنهادهای مالی جذابش، این روستا را نیز نابود خواهد کرد

کدخدا آمد. روبروی مرد ایستاد. مرد در حالی که به دامنه کوه خیره شده بود گفت: کدخدا! همه این املاک را با هم چند می فروشی؟
کدخدا سکوتی کرد و گفت: در ده ما زمین مجانی است. سنت این است که خریدار، محیط زمین را پیاده میرود و به نقطه اول باز میگردد. هر آنچه پیموده به او واگذار میشود
مرد ملاک گفت: مرا مسخره میکنی؟
کدخدا گفت: ما نسلهاست به این شیوه زمین می فروشیم
مرد ملاک به راه افتاد. چند ساعتی راه رفت. گاهی با خود فکر میکرد که زودتر دور بزند و به نقطه شروع بازگردد، اما باز وسوسه میشد که چند گامی بیشتر برود و زمینی بزرگتر را از آن خود کند
تمام کوهپایه را پیمود
غروب بود. روستاییان و کدخدا در انتظار بودند. سایه ای از دور نمایان شد. مرد ملاک کم کم به کدخدا و روستاییان نزدیک می شد

زمانی که به کدخدا رسید، نمیتوانست بایستد. زانو زد. حتی نمیتوانست حرف بزند. بر روی زمین دراز کشید و جان داد

نگاهش هنوز به دوردستها، به کوهپایه ها، خیره مانده بود

کوهپایه هایی که دیگر از آن او نبودند

"تولستوی"



یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:, :: 18:13 ::  نويسنده : قاسم شاه محمدی